خاطرهاي كه كلنگ خورد
عودلاجان،خاطرهاي كه كلنگ خورد
عودلاجان، در دوره قاجار، عودلاجان عزيز بود؛ يكي از 5 محله مهم قاجار؛ تاجسر تهران قديم؛ اعياننشين و خوش ساخت؛ با خانههاي خشتي خوش نقشه با شكوه و كاشيكاري هاي آبي روي سردرهايشان، با پنجرههايي بزرگ و رو به آفتاب، بامهايي پر كبوتر و كوچههايي آباد، بيزباله و بيسر و صدا...
پسوند جان آن روزها به عودلاجان ميآمد اما اين روزها، از سربلندي اين منطقه، فقط همان«جان» كوچك باقي مانده است و بس. ديدار ما با عودلاجان، به احوالپرسي از بيماري در حال احتضار ميماند ، از يك طرف شادي كمرنگ در دلت سوسو ميزند كه چه خوب شد او را پيش از آخرين سفر ديدي و از يكطرف غمي نرم بر دلت ميبارد از ديدن حال نزارش.
عودلاجان يكي از محلههاي تهران است، محصور شده ميان خيابانهاي پامنار و سيروس و چراغ برق و بوذرجمهري، جايي كه غالبترين حسمان ترس است، از زلزله تهران و سرانجام خانههاي خمار و قوز كردهاش، از ويرانهها و معتادان تزريقي و فرش سرنگ و زبالهاش زير پايمان و از مرگ تدريجي يك تكه از تاريخ كه زير چرخهاي زمان له ميشود.
نت تكراري
دروازه ورودي عودلاجان براي ما از طرف كوچه مروي، يك طاق ضربي دود گرفته بلند است و از همانجا، موسيقي تمام نشدني عودلاجان به گوش ميرسد، سمفوني يكنواخت ساييده شدن چرخ دندهها به هم در دستگاههاي خمكاري و تراشكاري.
اما اين فقط جزو كوچكي از موسيقي متن عودلاجان است، سازهاي اصلي اين جا، ماشينها و آدمها و موتورسيكلتها هستند كه در شاهرگ عودلاجان در هم ميلولند و به هم گير ميكنند، به اضافه بابرها كه بار اضافه شدهاند روي دوش عودلاجان شلوغ.
شاهرگ عودلاجان، همان كوچه بلند است كه فرعيها همه از آن نشات ميگيرند و با هر قدمي كه برميداريم خودروهاي سواري از كنارمان ميگذرند؛ راه كوچه را تنگتر ميكنند و براي رهگذران بوقهاي كشيده ميزنند تا ما از ترس برخورد با آن به ديوارهاي كهنه و كثيف بچسبيم و تماشا كنيم كه چطور باربرها و گاريهايشان با رد شدنشان سعي ميكنند خودشان و گاريهايشان را توي فرعيهاي باريكتر جا بدهند.
قانون رفت و آمد در عودلاجان، از بقيه شهر جداست آنجا حق هميشه با راننده است و آن كه پشت فرمان نشسته بايد، به هر قيمتي از كوچه بگذرد حتي اگر بهايش برخورد با عابران، باربرها و موتورسوارها باشد.
رويايي در كابوس فروريختن
سقفي از تيركهاي چوبي پوسيده، كارگاههاي خمكاري و برشكاري و دكانهاي فروش سيليكون دو طرف خيابان را به هم پيوند داده است. صاحب يكي از دكانهاي كوچك فروش سيليكون و نايلون كوچه، «ولي بيابانگرد» است كه بيشتر ساعتهاي زندگياش را، از 30 سال پيش تا امروز، ميان رولهاي بزرگ نايلون گذرانده است.
دكان او هم مثل بقيه دكانها، نمور و فرسوده است. بيابانگرد وقتي حرف از زلزله ميشود، نگاهش روي ديوارها و سقف دكان كوچكش ميگردد و از دهانه دكان، ميان مغازههاي فكسني رو به رو گم ميشود.
ميخندد: «من هم مثل شما وقتي فكر ميكنم شايد زمان زلزله اينجا باشم، وحشت ميكنم!» او تعريف ميكند شهرداري، بارها اعلام كرده است قصد دارد اين محله را هم مانند كوچه مروي بازسازي كند تا هم، نماي بافتهاي فرسودهاش عوض شود و هم تا آنجا كه ممكن است، بناهايش، از دكانها گرفته تا خانهها، در برابر زلزله مقاومتر شوند، اما همه اين وعدهها، فقط در حد حرف باقي ماندهاند.
پيمانكاري كه مسوول بازسازي محله شده، براي زيباسازي و بازسازي بافت منطقه، در خيابان اصلي عودلاجان، از دكاندارها، به ازاي هر متر از دهانه مغازهشان، يك ميليون و 500 هزار تومان هزينه خواسته است. «وضع مالي خيلي از كسبه اين اطراف به خوبي كسبه طرف ديگر بازار نيست. بعضيها چنين پولي را ندارند و به همين دليل ناچار شدهاند با همين وضع بسازند.»
لازم نيست مستنداتي علمي ارائه شود تا مسوولان شهرداري بفهمند بافت عودلاجان فرسوده و خطرناك است. فقط كافي است يكي از مسوولان شهري سري به آنجا بزند تا خانههاي قديمياش را كه مثل معتادان آوارهاش، خميده و قوزي شدهاند، ببيند و بفهمد اين پس ماندههاي دوره قاجار و پهلوي، حتي اگر زلزلهاي هم نيايد تا چند سال آينده به بهانهاي فرو خواهند ريخت.
سقفي از آسمان، تختي از زباله، فرشي از سرنگ
تصور تهران پس از زلزله براي ساكنان عودلاجان كار سختي نيست، هر وقت به خرابهها نگاه ميكنند يادشان ميافتد كه سرانجام آلونكهايشان پس از زلزله، چگونه خواهد بود.
در عودلاجان، بيشتر كوچهها مثل باريكههاي رود كه به دريا بريزند به خرابهها ميرسند. پي يكي از همان كوچهها را ميگيريم، راهنمايمان رضا، شاگرد 18ساله شهرستاني يكي از سراجيهاي حاشيه خرابههاست كه دو سه شب پيش، زورگيرهاي محله، شبانه با چماق سرش ريختهاند. ترس از زورگيرهاي چماق به دست فقط ترس رضا نيست؛ وحشت هميشگي همه خانوادههايي است كه در حاشيه ويرانهها، زندگي ميكنند.
نرسيده به خرابهها، معتادي راهمان را سد ميكند. خمار نيست، نشئه است و سر كيف، با چشمهاي قرمز و خندهاي كه با آن، دندانهاي يك در ميان و زردش بيشتر به چشم ميآيند، در هم برهم حرف ميزند. جسته گريخته، از خودش و خانهاش ميگويد، بعد هوس ميكند به ما پيشنهاد سوژه بدهد، گيج و سخت طرفمان قدم برميدارد ميخواهد سوژهاش را فقط توي گوش عكاس بگويد كه بوي سيگارش، نفسمان را ميبرد، راهمان را كج ميكنيم، قدم تند ميكنيم و زياد دور نشدهايم كه فراموشمان ميكند و در خم كوچهاي گم ميشود و از همان لحظه خرابهها آغاز ميشوند.
بادي تند خاك را از روي آوارها بلند ميكند و روي سر خانههاي باقيمانده تن سپرده به ويراني ميپاشد، پرده خاك كه فرو مينشيند، معتادان كارتن خواب را ميبينيم؛ كهنهپوش و كدر و آفتاب سوخته.
يكي از اهالي محل، همقدممان ميشود، دوربين و دفترچه را دستمان ديده است كه آهسته نجوا ميكند: «زياد از جلوي چشم مردم دور نشويد. نزديكتر نرويد. بيشترشان تزريقياند. شايد حمله كنند.» از ما جدا ميشود اما باز برميگردد كه بگويد: «مراقب سرنگهايي كه روي زمين افتادهاند باشيد.» ميگويد: «باريكي كوچههاي اينجا باعث ميشود پليس سخت به محل حادثه برسد. روي كمك پليس نميتوانيد حساب نكنيد.»
ميگويد: «حتي آتشنشاني هم به اينجا نميرسد، چندماه پيش روبهروي مسجد آتشسوزي شد، آتشنشاني نتوانست بيايد!» معتادها، گيج و بيحوصله و خمار، تخت آفتاب در هجوم مگسها رو تپههاي زباله و خنزر پنزر، كنار ديوارهاي نيمهكاره پلاس شدهاند. گاهي يكي چپ چپ نگاهمان ميكند يا خشمگين نيمخيز ميشود و بد و بيراه ميگويد، اما كسي ناي جلو آمدن ندارد.
عودلاجان سالها پس از عمليات ضربتي پاكسازياش از معتادان، هنوز هم پر از جسدهاي متحرك است، معتادان كارتن خواب، هر جا دخمهاي يا ويرانهاي ببينند، همانجا بساط ميكنند. ويرانهها معتادان را به عودلاجان دعوت كردهاند و معتادان هم، قاچاق فروشها را. در خرابهها كه ميگرديم اهالي محل گاهي ميآيند، چند جملهاي از اوضاع ناخوش محلشان ميگويند و ميروند.
يكي از آنها محمد ابراهيم يامي است كه از 50 سال پيش تاكنون ساكن عودلاجان است، دستش را ميكوبد روي تير آهني زنگ زدهاي كه مثل استخوان بيرون زده از گوشت، از ديوار آجري يكي از خانهها بيرون زده است. «اينجا رو ميبيني؟ همينجا با اهالي محل، يك قاچاقچي را با 5كيلو كراك گرفتيم. قاضي گفت: براي چي اين آقا رو گرفتيد؟ دفعه بعد كه مزاحم بشيد خودتون رو مياندازم زندان!»
محمد ابراهيم نصرتپناهي، دبير شوراياري محله هم تاييد ميكند كه قاچاقچيها و معتادهايي كه هر از گاه از خرابههاي عودلاجان جمعآوري ميشوند پس از مدتي كوتاه به محله، بر ميگردند.
ساكنان عودلاجان، بيشتر از هر آسيبشناس اجتماعي، قربانيان آسيبهاي اجتماعي را در محلهشان ديدهاند، از مردم كتك خوردهاي كه قرباني زورگيري معتادها يا اراذل شدهاند گرفته تا آن دخترك 16 ساله كه هر چند وقت يكبار از محلهاي در شمال شهر ميآيد و آنقدر به معتادها التماس ميكند كه كمي از جيره روزانهشان را به او بدهند.
سايههايي پشت پرده ويراني
تخريب بافت 110 هكتاري عودلاجان، به گواه اهالي منطقه از سال 83 و بر اساس مستندات رسانهاي از سال 84 آغاز شد، در آن سال حدود 6 هكتار از بافت منطقه بدون تفكيك بافت تاريخي از فرسوده تخريب شد و به اين ترتيب بسياري از بناهاي شناخته شده تاريخي عودلاجان تن به ويراني سپردند.
پس از اين حوادث، رسانهها زبان به گلايه باز كردند و انتقادهايشان مثل هميشه، با انكارهاي تند مسوولان پاسخ داده شد، اما درست جلوي چشمان تيزبين خبرنگاران و همزمان با آن انكارها، عودلاجان مثل يخ آب شد، كوچك شد و سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري هم نتوانست مانع تخريب شدنش شود و به اين ترتيب، تر و خشك يعني خانههاي فرسوده و بخشي از بافت تاريخي و باارزش منطقه، همه با هم، ويران شدند.
پيكان انتقادهاي سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري در آن زمان، متوجه شهرداري بود و تا 2 سال ادامه داشت به طوري كه كارشناسان اين سازمان در سال 86 تعارف را كنار گذاشتند و علنا شهرداري را در تخريب عودلاجان مقصر دانستند و اعلام كردند شهرداري براي تامين هزينههاي خود اقدام به فروش تراكم ساختمان در مناطق به ثبت رسيده ميكند؛ ضوابط حريم بافت تاريخي را در نظر نميگيرد و هرچند براساس اين ضوابط، ارتفاع مجاز ساختمانها نبايد از 5/7 متر بيشتر باشد اما شهرداري مجوز بناهايي با ارتفاع 20 متر را هم صادر كرده است!
ماجراي تخريب بافت تاريخي عودلاجان و بازسازي نكردن بافت فرسودهاش، حالا قصهاي شده است كه سر درازي دارد اما از آن قصه درازتر، شخصيت پشت پرده مسبب اين تخريبهاست كه مردم آن را شهرداري و البته دستهاي پشتپرده ديگري ميدانند كه نميخواهند از آنها نامي ببرند و دبير شوراياري محله معتقد است موسسه قوامين بيشتر از ديگران مقصر است.
خداحافظ جان خسته
خاطره ما از عودلاجان با چند دقيقه استراحت در يكي از خانههاي قمرخانمي آنجا تمام ميشود؛ خانهاي فرسوده، با سقفي شكم داده و حياطي بزرگ كه دور تا دورش 5 اتاق دارد و در هر اتاق، يك خانوار زندگي ميكند. بعضي از اتاقها، فقط با يك پرده از حياط جدا شدهاند، آفتاب خانه را داغ كرده است اما بوي نا تمامي ندارد. زهرا، دختر بچه 6 ـ 5 سالهاي كه در را به رويمان باز كرده است هر جاي خانه كه سرك ميكشيم، دنبالمان ميآيد.
اهالي خانه ميگويند، محل زندگيشان حدود 100سال قدمت دارد. خانه تقريبا در حال فروريختن است. جرات نمي كنيم داخل اتاقها شويم.
نصرتپناهي به زهرا اشاره ميكند«اين دختر، با دختر فلان وزير چه فرقي داره؟» زهرا با دمپاييهاي لنگه به لنگه و لباسهاي رنگ رفته، توي قاب در ايستاده، انگشت اشارهاش را ميجود و تماشايمان ميكند. ميگويم: «زهرا جان، تو ميدوني زلزله چيه؟» جوابمان را نميدهد، اخم ميكند، ميدود طرف مادرش و با پر چادر او، صورتش را ميپوشاند. زهرا متولد عودلاجان است، اما كاش اينجا خانه آخرش نباشد.
مريم يوشي زاده- جام جم
گروه گردشگري تبيان- الهام مرادي