بالاخره با مردها برابر شدیم!؟

ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید قبول!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بالاخره با مردها برابر شديم!؟

ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا که اين قدر اصرار مي کنيد قبول!

و ما نفهميديم چه شد که مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند. وقتي به خود آمديم، عين آنها شده بوديم. کيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي که بايد بهش رسيدگي مي کرديم و دسته چک و حساب و کتاب هايي که مهم بودند....

با رئيس دعوايمان مي شد و اخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي کرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد ...

 

ديگر با آنها مو نمي زديم، آنها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يک مرد را بخشيده بودند.

همه کارهايمان مثل آنها شده بود فقط، نه خداي من! سلاح نفيس اجدادي که نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود.

شمشير دسته طلا؟ تپانچه ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه ! ما پنبه اي که با آن سر مردها را مي بريديم، گم کرده بوديم همان ارثيه اي که هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست همه ي مشکلات قابل حل است. آن گلوله اليافي لطيفي که قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يک جايي توي راه از دستمان افتاده بود.

 

ما پنبه اي که با آن سر مردها را مي بريديم، گم کرده بوديم همان ارثيه اي که هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست همه ي مشکلات قابل حل است. آن گلوله اليافي لطيفي که قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يک جايي توي راه از دستمان افتاده بود.
 

يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز، نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه، و مهارتي که با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم در عضله هاي روحمان جاري نبود.

سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي کودکانه به چيزهاي کوچک عشق بورزيم، فقط و فقط ما بوديم که بلد بوديم در معامله اي که پاياپاي نبود شرکت کنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن کيف کنيم. بي حساب و کتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند که مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم.

زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم بعضي از ما اين را مي دانستيم.

 

مادر بزرگ من، زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظه گيها و درشتي هاي شوهرش شکايت داشت و هق هق گريه مي کرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد که قابل برطرف شدن نيست.

مادر بزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند، لمس لطافت در جهان! اين خصيصه در انحصار جنس زن است و ذات جهان لطيف است.

مادربزرگ مي گفت: کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند.راه ميان بري بود که زن ها آدرسش را داشتند و يک راست مي رفتند نزديک خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم کرديم. ه هر حال ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم.

 

رئيس شرکت به ما بن فروشگاه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي کنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتکس و شيشه شور و کنسرو و رب و ماکاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقيه همکارهاي شرکت که آنها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس کارگزيني را مي کنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را در مي آوريم و بلند و بلند مي خنديديم و بارهايمان را مي کشيم سمت خانه.

چقدر مادربزرگ بدبخت بود! که در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف شد زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافيتم. ما چقدر رشد کرديم.

 

دستاورد بزرگي است اين که مثل هم شده ايم. البته شايد کمي کارهاي ما بيشتر شده باشد که اين هم فداي آن زنده باد تساوي! اشکالي ندارد که...
 

افتخار آميز است که ما الان هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا! ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي کنند. ما مي توانيم همه کار را با هم انجام دهيم.

 

وقتي مردها به زحمت بلدند تعادلشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ کنند ما با يک دست، دست بچه را مي گيريم، با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، کارهاي اداره را راست و ريس مي کنيم و تازه در خانه هم به همه کارهايمان مي رسيم.

دستاورد بزرگي است اين که مثل هم شده ايم. البته شايد کمي کارهاي ما بيشتر شده باشد که اين هم فداي آن زنده باد تساوي! اشکالي ندارد که...

 

فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يکي مان شب توي رختخواب راحت مي خوابد و آن يکي مدام غلت مي زند.

چون دست و پايش درد مي کند چون صورت اشک آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد کودک.... همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش.

نيمه گمشده، شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمه ديگري ندارد.

زن گيج و خسته تا صبح بين کسي که شده و کسي که بود، دست و پا مي زند.

مادر بزرگ سنت زده  ي من کجا مي توانست شکوه اين پيروزي مدرن را درک کند؟ ما به همه ي حق و حقوقمان رسيده ايم.

زنده باد تساوي!

 

منبع : سايت جهان

گروه خانواده و زندگي تبيان - تنظيم :داودي

 

مقالات مرتبط :

قيام زنان براي تساوي حقوق

زن ومرد ، تشابه يا تساوي

زنان ،قربانيان دنياي مدرن

زن بودن ممنوع!

عشق مادري يا وجدان کارمندي؟

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت