استخوان لای زخم گذاشتن
استخوان لای زخم گذاشتن
یکی بود، یکی نبود. قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش زخمی شد و خون از آن بیرون زد. همسایه ها جمع شدند و دست قصاب را با پارچه ای بستند و او را پیش حکیم باشی که دکتر شهرشان بود، بردند. حکیم باشی روی زخم دست قصاب دوا گذاشت تا خونش بند آمد. وقتی می خواست زخم را ببندد، متوجه شد که یک تکه ی کوچک استخوان لای زخم جا مانده است. بایستی آن تکه استخوان را هم در می آورد و زخم بماند و با همان حالت، زخم قصاب را بست. بعد از این که کار بستن زخم تمام شد، حکیم باشی رو کرد به قصاب و گفت: «زخمت خیلی عمیق است. باید یک روز در میان پیش من بیایی تا زخمت را ببندم.»
از آن به بعد، کار قصاب در آمد. یک روز در میان می رفت سراغ حکیم باشی. مقداری گوشت برایش می برد و مقداری هم پول به او می داد تا زخم دستش را ببندد مدتی به همین صورت گذشت، اما زخم دست قصاب خوب نشد که نشد.
تا این که یک روز حکیم باشی مجبور شد برای معالجه ی بیماران از شهر خارج شود و به مسافرت برود. مسافرت او چند روز طول کشید. در این مدت، پسر حکیم باشی که فوت و فن کار را از پدرش آموخته بود، جای پدرش نشست و به درد و گرفتاری مردم رسیدگی کرد.
آن روز هم قصاب مثل همیشه به سراغ حکیم باشی رفت و مقداری گوشت و پول هم برایش برد. پسر حکیم باشی، نوار زخم بندی قبلی را باز کرد. زخم دست قصاب را ضدعفونی کرد و دید استخوان کوچکی لای زخم مانده است. با احتیاط، استخوان را در آورد و دوباره زخمش را بست. روز بعد که قصاب به دیدن پسر حکیم باشی آمد، سرحال و خندان بود و گفت: «دستت درد نکند از پدرت بهتر مداوا می کنی. این دو روزه دستم بهتر شده است.»
پسر حکیم باشی که بار دیگر زخمش را ضدعفونی کرد و بست و به او گفت: «ان شاء الله فردا پس فردا زخم دستت خوب می شود. فکر نمی کنم دیگر لازم باشد که پیش من بیایی.»
مسافرت حکیم باشی به پایان رسید و یک شب خسته از سفر به خانه برگشت. همسرش سفره را باز کرد، اما به جای آب گوشت پر گوشت همیشگی، خورش کدو بادمجان بدون گوشت توی سفره گذاشت.
حکیم باشی آستین های لباسش را بالا زد، قاشقی برداشت و غذایش را زیرورو کرد تا تکه گوشتی پیدا کند. اما دریغ از یک تکه گوشت. حکیم باشی رو کرد به همسرش و گفت: «زن! چرا این غذا گوشت ندارد؟»
همسرش گفت: «شما نبودید که گوشت بیاورید. پسرمان هم سرش شلوغ بوده و وقت نکرده به قصابی برود و گوشت بخرد.»
حکیم باشی با تعجب رو کرد به پسرش و گفت: «گوشت بخرد؟! مگر قصاب برای بستن زخمش پیش تو نمی آید؟»
پسرش گفت: «چرا، پدر! آمد زخمش را باز کردم و دوباره بستم. یک تکه ی کوچک استخوان هم لای زخمش بود. آن را هم در آوردم. مطمئن باشید که کارم را به خوبی انجام داده ام. امروز دیگر برای پانسمان دستش نیامد. فکر می کنم زخمش خوب شده باشد.»
حکیم باشی آهی کشید و روی دستش زد و گفت: «تکه استخوان را از لای زخمش در آوردی؟ از قدیم گفته بودند نکرده کار، نبر به کار. پس بگو چرا غذای امشبمان گوشت ندارد.»
پسر گفت: «نمی فهمم پدر! مگر نباید استخوان را از لای زخم در می آوردم؟ اگر استخوان لای زخم می ماند که زخمش خوب نمی شد.»
حکیم باشی گفت: «من هم آن تکه استخوان را لای زخمش گذاشته بودم تا به این زودی ها خوب نشود و قصاب همیشه برای بستن زخمش پیش ما بیاید و برایمان گوشت بیاورد. دیگر کار از کار گذشته. از فردا ما باید به سراغ قصاب برویم و به او پول بدهیم.»
از آن روز به بعد درباره کسی که جلو پیشرفت کارها را می گیرد یا دائم اشکال تراشی می کند، می گویند: «استخوان لای زخم می گذارد.»
برگرفته از کتاب قصه ها و مثل هایشان_مصطفی رحماندوست
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان