از ماست که بر ماست
روزی بود، روزگاری بود که مردم وقتی پادشاهشان می مرد، بازی را به پرواز در می آوردند تا شاه جدیدشان را انتخاب کنند. باز به روی شانه ی هر کس می نشست، او را شاه خود می کردند. یک بار هم که شاه مرد، مردم در میدان شهر جمع شدند و باز را به پرواز در آوردن. باز دور زد و نشست روی شانه ی کسی به نام «بخت النصر».
بخت النصر که بود؟ پسر بدقیافه ای بود که همه از زور بازو و قیافه ی زشت او می ترسیدند. این پسر، نه پدر داشت، نه مادر. هر دو در زمان کودکی او مرده بودند و او را گرگ ماده ای روزی سه بار شیر داده بود تا بزرگ شده و به آن سن و سال رسیده بود.
پیران و مردم دانا گفتند: «نه! بخت النصر کسی است که شیر گرگ خورده و وحشی است. او نباید پادشاه بشود چرا ما عقلمان را بدهیم به دست یک باز شکاری و با فکر و مشورت برای خودمان شاه انتخاب نکنیم؟»
اما مردم به حرف های آن ها گوش نکردند و لباس شاهی را به تن بخت النصر کردند و او را به تخت پادشاهی نشاندند.
بخت النصر آدم خونخوار و ظالمی بود تا به پادشاهی رسید، لشکری گرد آورد و به اینجا و آنجا حمله کرد. به هر جایی می رفت، خانه ها را آتش می زد و مال و دارایی مردم را غارت می کرد و بر می گشت.
جان مردم از ظلم و جور او به لبشان رسیده بود. اما هیچ کس جرئت مقابله با او را نداشت.
او به هر شهری که حمله می کرد، اول دستور می داد که بزرگان و ریش سفیدهای شهر را جمع کنند و به حضورش بیاورند. بعد رو به آن ها می کرد و می گفت: «همه می دانید که من چه کاره ام و چه می کنم. حالا بگویید ببینم؛ این بلاها که به سر شما می آید، چه دلیلی دارد؛ از خداست یا از من؛ من ظالمم که مردم را می کشم و مال و دارایی شان را می گیرم، یا خدا ظالم است که این بلاها را سر شما می آورد.»
اگر بزرگان و ریش سفیدان می گفتند: «خدا ظالم نیست، تو ظالمی!». کارشان ساخته بود و به جرم توهین به بخت النصر دستور می داد همه را بکشند اگر هم در جوابش می گفتند: «تو ظالم نیستی. ظلم از طرف خداست»، بهانه ی خوبی پیدا می کرد و می گفت: «حالا که می گویید خدا ظالم است، باید کشته شوید.»
کم کم خبر سوال های بخت النصر همه جا پیچید. مردم فهمیدند که او هدفی جز کشتن مردم ندارد و هر جوابی بدهند، نتیجه ای جز کشت و کشتار نخواهد داشت.
بخت النصر همین طور به شهرهای مختلف لشکرکشی می کرد تا این که نوبت حمله به شهر «هگمتانه» فرا رسید.
مردم شهر هگمتانه که شنیدند بخت النصر به زودی به شهرشان حمله می کند. دور و برهم جمع شدند تا شاید برای سوال های او جواب تازه ای پیدا کنند و از کشت و کشتار و غارت شهرشان جلوگیری کنند اما هر چه فکر های خود را روی هم ریختند به جایی نرسیدند بالاخره مرد جوانی رو کرد به بزرگان شهر و گفت: «با این حساب، کار ما هم ساخته است و هر جوابی بدهیم، نابود خواهیم شد اما من یک پیشنهاد دارم.»
ریش سفیدها پرسیدند: «چه پیشنهادی؟»
جوان گفت: «من فکر می کنم بتوانم جواب به درد بخوری به بخت النصر بدهم. شما یک شتر و یک بز سفید به من بدهید تا پیش از حمله ی او به شهرمان، به دیدنش بروم. اگر جوابی که دادم باعث نجات شهرمان شد که چه چیزی بهتر از این؛ اگر هم جواب بخت النصر را قانع نکرد که فرقی نمی کند و او مرا پیش از همه ی مردم خواهم کشت.»
پیران شهر که دیگر هیچ راه و چاره ای به نظرشان نمی رسید حرف او را قبول کردند.
جوان با یک شتر و یک بز راه افتاد و رفت تا دروازه ی شهر. لشکر بخت النصر که به دروازه ی شهر رسید، جوان جلو رفت و گفت: «مردم شهر طبق دستور شما ریش سفید و بزرگ خود را فرستاده اند تا جواب پرسش هایتان را بدهند.»
بخت النصر گفت: «من که نه بزرگی می بینم و نه ریش سفیدی.»
جوان گفت: «ما هر چه گشتیم، بزرگ تر از شتر و ریش سفیدتر از بز توی شهرمان پیدا نکردیم. آن ها آمده اند تا جواب شما را بدهند. اما چون شما زبان آن ها را نمی دانید، مردم مرا هم به عنوان مترجم به حضور شما فرستاده اند.»
بخت النصر عصبانی شد و گفت: «مرا مسخره کرده اید؛ بلایی به سر شهرتان بیاورم که در قصه ها بنویسند.»
جوان گفت: «برای شما چه فرقی می کند؟ سوال هایتان را بپرسید، بعد هر بلایی می خواهید به سر شهر ما هم بیاورید.»
بخت النصر مسخره کنان گفت: «خوب، از آن ها بپرس که من ظالمم یا خدا؟»
جوان رو کرد به بز و شتر. صداهای عجیب و غریبی از خودش در آورد و بعد گوشش را برد جلو دهان بز و شتر و طوری وانمود کرد که دارد جوابشان را می شنود. بخت النصر که خنده اش گرفته بود، به جوان گفت: «خوب، پسر! بگو ببینم بزرگ شهر و پیر شهر شما چه جوابی دادند؟ من ظالمم یا خدا؟»
جوان گفت: «قربان! بزرگ و ریش سفید شهر ما می گویند که نه شما ظالمید نه خدا، ما خودمان ظالمیم که این بلاها سرمان می آید.»
بخت النصر که تا آن روز چنین جوابی نشنیده بود، جا خورد و گفت: « منظورشان چیست؟ واضح تر بگو!»
جوان گفت: «جناب شتر و جناب بز می گویند از ماست که بر ماست. اگر ما عقلمان را به پرواز یک باز شکاری نمی سپردیم و با شور و مشورت شاه انتخاب می کردیم، حالا اسیر یک چنین بدبختی و حال و روزی نبودیم.»
بخت النصر که فهمید با مردم این شهر نمی تواند مثل مرد شهرهای دیگر رفتار کند از جمله به آنجا چشم پوشید و گفت: «پس مردم این شهر، همه دانا هستند.» و اسم همه دانا یا همدان روی آن شهر ماند.
از آن به بعد، هر وقت مردم بخواهند به این مطلب اشاره کنند که دلیل همه ی اتفاق های خوب و بد، رفتار خودمان است، می گویند: «از ماست که بر ماست.»
ضرب المثل _ مصطفی رحماندوست
گروه کودک و نوجوان_تصویر: مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط
رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد