عشق و مراتب آن در نظر جامی

شنیدم شد مریدی پیش پیری که باشد در سلوکش دستگیری بگفت ار پا نشد در عشقت از جای برو عاشق شو آنکه پیش ما آی که بی جام می صورت کشیدن نیاری جرعه ی معنی چشیدن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق و مراتب آن در نظر جامي

نورالدين ابوالبرکات عبدالرحمن احمد جامي (23 شعبان 817- 18 محرم 898 هجري قمري / نوامبر 1414 – نوامبر 1492) شاعر بزرگ و عارف شهير قرن نهم هجري (پانزدهم ميلادي) است. به قول ادوارد برون او نه تنها عارفي ارجمند، بلکه محققي دقيق بود و آثار منظور و منظوم وي که بنابر احصاء ويليام چيتيک به 47 اثر مي رسد؛ البته بيشتر آثار منثور جامي حاصل تحقيقات وي است درباره ي مسائل و موضوعات عرفاني. از آن گذشته، جامي شارحي بود کم نظير، بخصوص در شرح اثر بزرگ و معروف شيخ اکبر محيي الدين بن عربي و ترويج مشرب وي در عرفان. بر همه ي اينها بايد افزود که جامي يکي از بزرگترين شاعران فارسي زبان است و مي توان گفت شيوه ي شاعري معروف به سبک عراقي با جامي ختم شده است. در نثرنيز قلمي توانا و شيوا داشت و به قول استاد ذبيح الله صفا (توانست شيوه ي نثر نويسان با ذوق پيشين را در دوران بي ذوقيهاي همکاران معاصرش دنبال کند. انشائش روان و ساده و درست است...». (1) گاه از سعدي پيروي مي کند (بهارستان) و گاه همان شيوه ي مطلوب هميشگي خود را که عبارت از شيوه اي ساده و زيباست دنبال مي گيرد.

جامي در اثر منظوم خود بويژه چند مثنوي از مثنويهاي هفتگانه خويش که «هفت اورنگ» خوانده مي شود، نظريه هاي عرفاني و ديني خويش را مطرح کرده است. از همه ي آنها مهمتر منظومه ي «سلسلة الذهب» و سپس «تحفة الاحرار» و «سبحه ي الابرار» است و آنگاه در مقدمه ي منظومه ي «يوسف و زليخا» و «ليلي و مجنون»، بمناسبت، سخن از عشق مي گويد و عشق مجازي را به پلي براي رسيدن به عشق حقيقي تعبير مي کند.

از ميان همه ي مباحث عرفاني که جامي مطرح کرده و به شرح آنها پرداخته، مبحث عشق، مهمترين مبحثي است که جامي – همانند بسياري از صوفيان ديگر – آنرا تنها وسيله ي وصول به کمال مطلوب داشته است.

بايد دانست که خصوصيت بارز صوفيان انديشه ي تکاملي آنان است و عشق را تنها وسيله اي مي دانند که بدان سير به مراتب بالا ميسر مي شود. از اين رو، به اعتقاد آنان، عشق در عرفان نقطه ي عطف و مبناي اصلي معرفت است و تا سالک عاشق نشود و همه چيز را در راه معشوق نبازد، در اين راه قدم نتواند گذاشت:

شنيدم شد مريدي پيش پيري

که باشد در سلوکش دستگيري

بگفت ار پا نشد در عشقت از جاي

برو عاشق شو آنکه پيش ما آي

که بي جام مي صورت کشيدن

نياري جرعه ي معني چشيدن(2)

جامي، در تعريف عشق، به اين نتيجه رسيده است که دل سراپرده ي عشق است و آن دل که از عشق بي بهره است، جسمي است بي حيات. عشق گوهر زندگي و اکسير حيات است، مس جسم از اين اکسير زر مي شود و آنکه به عشق زنده نيست بي شک مرده است. (3)

گفتيم که عشق را صوفيان انگيزه ي حرکت به جانب کمال مي دانند. در تثبيت همين اعتقاد، جامي چنين مي گويد که عشق وسيله ي حرمت افلاک و بيقراري سپهر و گرم رفتاري خورشيد و عامل اشتياق ملک به تجرد است. خاک جرعه اي از عشق نوشيد و در ميان دايره افلاک آرامش يافت. (4) عشق موجب آشنايي و تعلق جان به جسم است، يعني اگر عشق نبود جان الفتي با جسم نمي يافت. بنابراين عشق در همه ي ذرات عالم سريان دارد و همه ي عالم اسير دام عشقند. وجود بسيط و بحت همچون نور خورشيد بر همه ي عالم ناميده و آنها را بنا بر ظرفيت و استعداد خود بهره مند ساخته است.

جمال اوست هر جا جلوه کرده

ز معشوقان عالم بسته پرده(5)

ليک هر يک به قدر همت خويش

گيرد آيين عشق ورزي پيش(6)

همه ي ذرات عالم مشتاقند تا از او بهره اي جويند:

مه که به شب نوردهي يافته

پرتوي از مهر برو تافته

خاک ز گردون نشود تابناک

تا اثر مهر نيفتد به خاک(7)

جامي سپس با توسل به ابهام و استفاده از لفظ مهر، به معني عشق، اظهار نظر مي کند که اگر دل از عشق خالي باشد سنگ سياهي است که تيره گلي در آن باشد. پس حيات دل وابسته به عشق است و هر که در آتش عشق غرقه نباشد، ميان دل او و صنوبر فرقي نيست و عشق اگر در دل جاي نگيرد دلي منجمد و فسرده است.(8)

جامي در جاي ديگر ارتباط جهان را با خدا بصورت ظل (سايه) و ذي ظل (صاحب سايه) بيان مي کند:

حسن شخص است و عشق چون سايه

سايه از عشق مي برد مايه(9)

يا آن دو را آينه و آينه آرا(10) نصور مي کند و مي گويد عالم از سايه ي جمال مطلق جمال يافته و از اين روي سودايي جمال حق است، و نتيجه مي گيرد که زيبايي، يعني کمال، انگيزه ي عشق است.

هر کجا حسن مي نمايد روي

مي نهد سر به سجده عشق آن سوي(11)

تا ز ليلي سرّ حسش سر نزد

عشق او آتش به مجنون در نزد

تا لب شيرين نکردي پر شکر

آن دو عاشق را نشد پر خون جگر

تا نشد عذرا ز تو سيمين عذار

ديده ي وامق نشد سيماب يار(12)

اما هم عاشق و هم معشوق هر دو تجلي ذات حقند با اين حال، اين مظاهر زيبايي پرده يي بر جمال ويند، ليکن پرده هاي جمال چنان لطيفند که پرده را از پردگي نتوان شناخت و آينه و آينه آرا و گنج و گنجينه همه اوست و جز او هيچ نيست.

اي به پيشت حسن خوبان پرده يي

تو به پرده روي پنهان کرده يي

بس که روي خوب تو با پرده ساخت

پرده را از روي تو نتوان شناخت (13)

چون نيکو بنگري آيينه هم اوست

نه تنها گنج، گنجينه هم اوست(14)

پس هر دلي که عاشق خوبرويي است، به حقيقت اگر داند، عاشق جمال مطلق است. زيرا هيچ کس با سايه عشق نمي بازد.

کار با سايه کس نساخته است

عشق با سايه کس نباخته است(15)

با اين حال، عاشق از معشوق هيچ نمي داند، نه از نعت و نامش آگاه است و نه محل و مقامش را مي داند، و نه مي تواند پرده از اين سرّ مخفي مرموز بردارد. پس عاشقي که از معشوق جز معني چيزي نمي داند و از صورت فارغ و محو معني است در پاسخ هر سؤال چاره يي جز خموشي ندارد:

جز خموشي جواب ديگر نيست

جز ندانم سخن ميسر نيست(16)

آنکه دعوي عشق کند، وقتي در اين دعوي صادق است که نقد دو چنان به پاي سلطان عشق دربازد، به داغ فنا بسوزد، از خود رها گردد و خودي را ترک گويد. نه به دنيا عنايت کند و نه به عقبي شيفته گردد. هر چه هست ياد دوست بر دل گذراند چن يار مرگ او را خواهد از جام اجل جرعه پذير شود و

ترک خشنودي اغيار کند

به رضاي دل او کار کند

خيره گردد چو جمالش ببند

لال گردد چو دلالش ببند

به رخ تازه گل و خشک گياه

نکند جز به يکي چشم نگاه(17)

جامي براي عشق چهار مرتبه قائل است: عشقي که از ذات نشأت مي گيرد آن عشق که از جمال صفات منبعث است، عشق به افعال، و عشق به آثار:

يا بود عشق منتشي از ذات

يا بود منبعث ز حسنِ صفات

يا ز افعال يا ز آثارش

مي شمر منحصر در اين چارش (18)

به نظر او گروهي از عاشقان، محو صفات شده و شراب عشق از جام صورت نوشيده اند و اصلا پي به کمال معني نبرده اند، چنان در حجاب صورت زيبايي صورت راه آنان را زده و دلشان از معني ناآگاه است. همه ي مردمان عالم در کار صورتند و به حجاب آن گرفتار آمده اند. از اين رو که قبله ي آنان صورت است و چون صورتها مختلف اند، هر کس به قله يي روي آورده است. اين جماعت کوراني هستند که صورت را از معني و پوست را از مغز باز نمي شناسند و آفتاب را بر طشت آب مي بينند گويي که بر گردن دمل دارند و سر بر آسمان نتوانند کرد تا خورشيد جمال يار را بي واسطه شاهد شوند.(19)

دسته ي ديگر آن گروهند که به کمال معني راه برده اند، اما چون جز از جام صورت باده ي عشق ننوشيده اند، دايما در کشاکش صورند و از صورتي رها ناشده به ديگري گرفتار مي آيند. اينان، که اهل مکاشفه اند، جمال معني را در صورت ديده اند و از همين روست که منحصراً به صورت چشم دوخته اند و به نور حق از شيشه ي رنگين جهان مي نگرند و از مشاهده ي نور بيرنگ محجوبند و نمي دانند که اگر اين شيشه را بشکنند نور صرف و مطلق را خواهند ديد.

و آن دگر گرچه عاشق صور است

ليک معشوقش از صور دگر است

حسن معني است ديده در صورت

چشم از آن دو خشت بر صورت

هست در ديده حسن معني خام

نيست بي صورتش ز معني کام

سوي صورت نظر نکرده نخست

نيست در ديده حسن معني جست

نيست بيرون ز شيشه ي رنگين

نور بي رنگ ديدنش آيين

مي کند سوي ديده نور آهنگ

ليک در شيشه هاي رنگارنگ

شيشه گر بشکند معاذالله

هست در ديده نور صرف آنگاه(20)

به قول جامي، آنان که اهل نظرند و تعلق خاطرشان به آثار کونيه و تأمل در آن آثار است، به آثار متوسل مي شوند تا از اين راه ذات و صفات حق سبحانه و تعالي را بشناسند. با تمسک به آيه مبارک فانظر. الي الآثار مي خواهند از اثر به مؤثر پي برند. آثار را دليل وجود حق مي شمارند و چنين استدلال مي کنند که آن چيز که قائم به ذات نيست وجودش ناچار به وجود ديگر موکول است و به دليل عقل بايد موجدي داشته باشد و اين موجدها بايد به موجدي که اصل همه است ختم شوند تا از تسلسل پرهيز گردد. بنابراين، نظم عالم چنين حکم مي کند که موجود و ناظم همه ي عالم خدا باشد. مسلما او يگانه است وگرنه نظام عالم به هم مي خورد.(21)

جامي روش عارفان را به خلاف صاحبان فکر و نظر مي داند و مي گويد اين جماعت از مؤثر به اثر پي مي برند، زيرا آنان به مصداق «اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنورالله عز و جل» از نور خدا به اشيا مي نگرند.

روش عارف نکو گفتار

از مؤثر بود سوي آثار

چون دل او ز رنگ کثرت رست

داد او را شهود وحدت دست

ديد نور بسيط بي پايان

منبسط بر حقايق اعيان

آنچه در عرصه جهان بيند

همه بعد از شهود آن بيند

يابد آن را از اختلاف شئون

جلوه گر بر وجود گوناگون(22)

اما گروه ديگر از عاشقان آنانند که اگرچه به مشاهده ي صورت گرفتار آمده اند، در آن مشاهده باقي نمي مانند، بلکه صورت را سبب ترقي خود مي دانند و مي کوشند که از جمال صورت وارهند و به مشاهده ي جمال معني راه يابند. ايشان عشق به صورت را به مصداق «المجاز قنطرة الحقيقه» پلي براي رسيدن به مشاهده زيبايي مطلق و جمال حق مي دانند.(23)

پس اين گروه اگر چه به صورت روي آورده اند اما خود را مقيد به صورت نکرده اند و حتي جمال صورت و معني را آينه ي تجلي ذات حق مي دانند. با چشم سر جمال صورت جهان را مي نگرند و با چشم دل جمال حق را مشاهده مي کنند و در مظاهر صوري و معنوي مشهود آنان جز جمال مطلق حضرت حق چيزي نيست:

هيچ چيز از جمال اين دو سراي نشود پيش او حجاب خداي (24) آنکه بدين پايه رسيده است و از شعشعه ي تجلي ذات بي خود شده، از باب مشاهده کائنات را آينه اي ديده و تجلي خدا را بي واسطه در آن مشاهده کرده است. ذات احد را با جمله ي صفات که در آينه جهان متجلي است مشاهد کرده و ديده که اين وجود يگانه تمامي عالم را پوشانيده و اجزاي آنرا يکي کرده و لطيف و کثيف را بي هيچ فاصله يا خلأيي با يکديگر جمع کرده و از اين مشاهده دريافته که جدايي اجزاي کائنات از يکديگر ناشي از اعراض و صفات و صور است، زيرا همه ي آينه و مجلاي تجلي ذات بي همتاي حقند.(25)

و چنين است که عارف به وحدت شهود مي رسد. و به حق چنان وصالي مي يابد که از کمال نزديکي سرمويي در ميان نگنجد.

و اما چون عشق عاشق به مرتبه ي کمال رسد، عشق روي عاشق را از معشوق نيز بگرداند و به جانب خويش کشد يعني هم عاشق و هم معشوق، در عشق فاني شوند. عاشق از غير عشق فارغ مي گردد و عشق را قبله ي خود مي سازد. بلکه از معشوق نيز دل خالي مي کند، عشق هيچ باقي نمي ماند و در مشاهده ي عشق جاويدان مي گردد، در اين مرتبه عاشق را آرامشي دست مي دهد و جامي اين مرتبه را مرتبه ي پيغمبر مي داند که در آغاز،

گفت کاي چشم و گوش من همه نو

مايه ي عقل و هوش من همه تو

عشق خود را  که غايت اصل است

دولت لايزال و لم يزل است

بر من خسته جان تشنه جگر

ساز محبوبتر از سمع و بصر(26)


پي نوشت:

1- دکتر ذبيح الله صفا، تاريخ ادبيات در ايران، ج 4، ص 514.

2- هفت اورنگ، تصحيح مدرس گيلاني، چاپ 1337، «يوسف و زليخا»، ص 594.

3- هفت گنبد، «سبحة الابرار»، مقاله نوزده

4- با اين اعتقاد که زمين در مرکز عالم ساکن و بقيه سيارات گرد آن مي گردند.

5- «يوسف و زليخا» ص 594.

6- هفت اورنگ، «سلسله الذهب»، ص 204.

7- هفت اورنگ، «تحفه الاحرار»، ص 435.

8- همان، مقاله ي هجدهم

9- همان، «سلسله الذهب»، ص 203.

10- همان، «يوسف و زليخا»، ص 593.

11- همان، «سلسله الذهب»، ص 194.

12- همان، «سلامان و ابسال»، ص 312.

13- همان، ص 312.

14- همان، «يوسف و زليخا»، ص 593.

15- همان، «سلسله الذهب»، ص 197.

16- همان، ص 199.

17- همان، «سبحة الابرار»، ص 515.

18- همان، «سلسله الذهب»، ص 191.

19- همان، ص 204..

20- همان، ص 204.

21- همان، ص 208.

22- همان، 209.

23- همان، ص 205.

24- همان، ص 206.

25- همان، ص 211 و 212.

26- همان، ص 220.


دکتر احمد محمدي

تهيه و تنظيم براي تبيان : مهسا رضايي - ادبيات

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت