آخرین گفته های شیخ فضل الله نوری

خدایا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم، به این مردم گفتم. خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم، گفتند قوطی سیگارش بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرين گفته هاي شيخ فضل الله

شمس الدين تندر کيا، نوه پسري شيخ فضل الله نوري، فرزند ميرزا هادي نوري است. اختصار و روان بودن نثر وي در کنار دسترسي به جزئيات اطلاعات خانوادگي و شاهدان عيني موجب ايجاد يک گزارش خواندني از داستان غم انگيز بر دار رفتن شيخ شده است. خصوصاً که او خود از شاعران برجسته نسل شعر نو در دهه چهل بوده است و حتي قلم او شبيه به جلال آل‌احمد است. از قضا، جلال نيز در مورد سرنوشت شيخ با او همداستان است.

او در صفحه 78 کتاب غربزدگي مي گويد: «من با دکتر تندر کيا موافقم که نوشت، شيخ شهيد نورى، نه به عنوان مخالف مشروطه که خود در اوايل امر مدافعش بود، بلکه به عنوان مدافع مشروعه بايد بالاى دار برود و من مى افزايم به عنوان مدافع کليت تشيع اسلامى، از آن روز بود که نقش غرب زدگى را همچون داغى بر پيشانى ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمى مى دانم که به علامت استيلاى غرب‌زدگى، پس از دويست سال کشمکش بر بام سراى اين مملکت افراشته شد و اکنون در لواى اين پرچم، ما شبيه به قومى از خود بيگانه‌ايم.

در لباس و خانه و خوراک و ادب و مطبوعات‌مان و خطرناک تر از همه در فرهنگ‌مان، فرنگى مآب مى‌پروريم و فرنگى‌مآب، راه حل هر مشکلى را مى جوييم.» آنچه مي خوانيد به مناسبت ايام شهادت شيخ فضل الله نوري و سالروز مشروطيت است. برگرفته از کتاب «سرّ دار» به قلم تندر کيا به نقل از کتاب«نهيب جنبش ادبي» (انتشارات روزنامه سياسي فرمان، چاپ گهر، دي 1355) مي باشد که نسخه اي از آن نيز در کتابخانه تخصصي تاريخ حوزه علميه قم موجود است:

يپرم گفت: «تو بودي که مشروطه را حرام کردي؟!»

آقا جواب داد: «بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسين اين مشروطه، همه لامذهبين صرف هستند و مردم را فريب داده اند.»

دستگيري شيخ

حاج شيخ فضل الله چگونه دستگير شد؟ بهتر است اين سؤال را از مشهدي علي بکنيم که حاضر بوده.

مشهدي علي مي گفت: عصر بود که يک مرتبه ديديم عده زيادي مجاهد، خانه را محاصره کردند و مانند مور و ملخ از ديوارها بالا رفتند و پشت بام ها را اشغال کردند. آقا در کتابخانه بود؛ حال نداشت؛ وقتي که صداي گرپ گرپ را شنيد، آمد بيرون، دو دستش را دو طرف در تکيه داد و فرمود: «باز چه خبره؟!» در اين وقت رئيس مجاهدين جلو آمد و گفت: «آقا بفرماييد با هم برويم»آقا به در و بام نگاهي کرد و فرمود: «اين همه تفنگچي براي گرفتن من يک نفر!؟» رئيس مجاهدها جواب داد: «آخر حضرت آقا! ما شنيده بوديم شما سيلاخوري داريد» (کلمه سيلاخوري را با مسخره کشيدن، طول و تفصيلش داد.) آقا فرمود: «مي بينيد که ندارم!»

ديگر نگذاشتند آقا از درگاهي جم بخورد! حاج ميرزا هادي عبا و عمامه او را درآورد و رفتند که بروند. حاج ميراز هادي هم دنبال‌شان راه افتاد که با آقا برود. آقا فرمود: «تو کجا مي آيي؟ برگرد پيش مادرت بمان!» آقا را بردند و مشهدي نادعلي هم سياهي به سياهي ايشان رفت.(1)

در دهه اول رجب بود که آقا را گرفتند. مديرنظام مي گويد درست يادم نيست چندم رجب بود، همين قدر مي دانم که آقا چهار پنج روزي بيشتر در زندان نماند.(2)

در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست؛ اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديکي روي صحن اطاق پهن کرد و نماز ظهرش را خواند اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا اين روزها همين طور مريض بود و پايش هم از همان وقت تير خوردن، همين طور درد مي کرد. زير بازوي او را گرفتيم و دوباره روي صندلي نشانديم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع کردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سؤالات کردن؛ در ضمن سؤالات، يپرم از در پايين آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتند و نشست؛ آقا ملتفت آمدن او نشد.

چند دقيقه‌اي که گذشت يک واقعه‌اي پيش آمد که تمام وضعيت تالار را تغيير داد. در اينجا من از آقا يک قدرتي ديدم که در تمام عمرم نديده بودم. تمام تماشاچيان وحشت کرده بودند؛ تن من مي لرزيد، يک مرتبه آقا از مستنطقين پرسيد: «يپرم کدام يک از شما هستيد؟!» همه به احترام يپرم از سر جايشان بلند شدند و يکي از آنها با احترام، يپرم را که پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت: «يپرم خان ايشان هستند!»

آقا همين طور که روي صندلي نشسته بود و دو دستش را روي عصا تکيه داده بود، به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت: يپرم تويي؟!

يپرم گفت: «بله، شيخ فضل الله تويي؟»

آقا جواب داد:« بله منم!»

يپرم گفت: «تو بودي که مشروطه را حرام کردي؟!»

آقا جواب داد: «بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسين اين مشروطه، همه لامذهبين صرف هستند و مردم را فريب داده اند.»(3)

آقا رويش را از يپرم برگرداند و به حالت اول خود در آمد.

در اين موقع که اين کلمات با هيبت مخصوصي از دهان آقا بيرون مي آمد، نفس از در و ديوار بيرون نمي آمد؛ همه ساکت گوش مي دادند؛ تن من رعشه گرفت، با خودم مي گفتم اين چه کار خطرناکي است که آقا دارد در اين ساعت مي کند؛ آخر يپرم رئيس مجاهدين و رئيس نظميه آن وقت بود!

بعد از چند دقيقه يپرم از همان راهي که آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد. همه بلند شدند و يکي از آن شش نفر رو به تماشاچيان کرده، اين مضمون را گفت: «تاموقعي که صورت جلسه رسمي منتشر نشده، هيچ يک از شما حق ندارد يک کلمه از آنچه در اينجا ديده يا شنيده در خارج نقل کند، هرکس که فضولي بکند، به همان مجازاتي خواهد رسيد که اين شخص الآن مي رسد.»(آقا را نشان داد)

من در تمام مدت استنطاق، همان جا توي درگاهي ايستاده بودم. استنطاق که تمام شد، جلو آمديم و آقا را توي درشکه گذاشتيم و به طرف توپخانه راه افتاديم. تجمع در ميدان توپخانه به قدري زياد بود که ممکن نبود درشکه رد بشود و به در نظميه برسد. آقا را با درشکه، زير دروازه خيابان باب همايون نگهداشتيم (آن وقت‌ها دهنه هاي توپخانه هر کدام يک دروازه داشت) و مجاهدين مسلح جمعيت را شکافتند و راه را براي ما باز کردند و رفتيم و به جلوي در نظميه رسيديم و آقا را پياده کرديم و برديم توي نظميه... تا يادم نرفته بگويم که فرداي شهادت آقا، ورقه اي منتشر شد راجع به محاکمه آقا، چيزهايي در آن نوشته بودند که ابداً و اصلاً ربطي به آنچه من روز پيشش ديده و شنيده بودم، نداشت!

تمام جلسه محاکمه بيش از يک ساعت الي يک ساعت و نيم طول نکشيد.

بايد در نظر داشت، همان وقتي که محاکمه جريان داشته، همان وقت در ميدان توپخانه بساط اعدام را فراهم مي ساخته‌اند و جمعيت کثيري هم خبر شده، آنجا جا گرفته بودند و هياهوي عظيمي برپا بوده، همه در انتظار آوردن حاج شيخ فضل‌الله و به دار زدن او.

بايد در نظر داشت که بعضي از سران هيأت حاکمه وقت را تحت مراقبت مخصوصي قرار داده بودند تا اطلاع از قضيه پيدا نکنند.

 به طرف دار راه افتاد. روز سيزدهم رجب 1327 قمري بود؛ روز تولد اميرالمؤمنين علي عليه السلام بود. يک ساعت و نيم به غروب مانده بود. در همين گيراگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد

بايد در نظر داشت که قضات قضيه، به حدي عجله در تسريع امر داشته اند که به حاج شيخ، مجال نماز عصرش را نداده اند.

با در نظر گرفتن اين همه بايد نتيجه گرفت که غرض اصلي، تشکيل يک محاکمه حقيقي نبوده بلکه مي خواسته‌اند يک ظاهر محاکمه‌اي را به آن داده باشند؛ مي خواسته‌اند حفظ ظاهري کرده باشند. حاج شيخ فضل الله پيشاپيش محکوم به اعدام شده بوده است، بقيه فرماليته بوده.

همچنين بايد نتيجه گرفت که گفت و شنودهايي که در محکمه شده، نه طولاني بوده، نه عميق بوده، نه منظم بوده و محققاً ادعا نامه اي در ميان نبوده، جمعيت در ميدان توپخانه منتظر بوده، خواسته اند چيزهايي بگويند و چيزهايي بشنوند و همين.

به سوي دار

آقا را برديم توي نظميه، مديرنظام مي‌گويد کنار ديوار شمالي دالان ورودي نيمکتي بود، آقا را روي آن نيمکت نشانديم. باز هم يادآور مي شويم که آقا علاوه بر درد پايي که از موقع تير خوردن داشت، مدتي هم بود که مريض بود؛ روي نيمکت نشست؛ وسط تابستان بود؛ عرق کرده بود؛ عرق از پيشانيش مي ريخت؛ خسته به نظر مي آمد؛ همين طور دو دستش را روي دو دستش گذاشته بود.

از وقتي که توي عمارت خورشيد آن مستنطق گفته بود که هرکس کلمه‌اي از جريان در خارج نقل کند به همان مجازاتي مي رسد که او الآن خواهد رسيد، از همان وقت مي‌دانست که او را مي کشند، مخصوصاً وقتي که موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را ديد، ديگر حتم داشت. خود من در اين هنگام به فاصله يک متري آقا به لنگه شمالي در نظميه تکيه داده بودم، به کلي روحيه‌ام را باخته بودم، هيچ اميدي نداشتم.

شب قبلش، دار را در مقابل بالاخانه اي که آقايان در آن حبس بودند، برپا کرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود. ايوانهاي نظميه و تلگرافخانه و تمام اطاقها و پشت بامهاي اطراف مالامال جمعيت بود. دوربينهاي عکاسي در ايوان تلگرافخانه و چند گوشه و کنار ديگر مجهز و مسلط به روي پايه ها سوار شده بودند؛ همه چيز گواهي مي داد که هيچ جاي اميدي نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود.

يک حلقه مجاهد دور دار دايره زده بودند؛ چهارپايه اي زير دار گذاشته شده بود؛ مردم مسلسل کف مي زدند و يک ريز فحش و دشنام مي دادند. هياهوي عجيبي صحن توپخانه را پر کرده بود که من هرگز نظير آن را نديده بودم و نه ديگر به چشم ديدم. ناگهان يکي از سران مجاهدين که غريبه بود و من او را نشناختم، به سرعت وارد نظميه شد و راه‌پله هاي بالا را پيش گرفت تا برود اطاقهاي بالا.

آقا سرش را از روي دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: «اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) که معطلم نکنيد و اگر بايد بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) که باز هم معطلم نکنيد.» آن شخص جواب داد: «الآن تکليفت معلوم مي شود» و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: «بفرماييد آنجا!» (ميدان توپخانه را نشان داد)

آقا با طمأنينه برخاست و عصازنان به طرف در نظميه رفت. جمعيت جلوي در نظميه را مسدود کرده بود؛ آقا زير در مکث کرد، مجاهدين مسلح مردم را پس و پيش کرده، راه را جلوي او بازکردند؛ آقا همانطور که زير در ايستاده بود، نگاهي به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و اين آيه را تلاوت فرمود:

«افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد» و به طرف دار راه افتاد.(4) آقا اين آيه را خواند و به طرف دار راه افتاد. روز سيزدهم رجب 1327 قمري بود؛ روز تولد اميرالمؤمنين علي عليه السلام بود. يک ساعت و نيم به غروب مانده بود. در همين گيراگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفيد شده بود؛ همين طور عصازنان با آرامي و طمأنينه به طرف دار مي رفت و مردم را تماشا مي کرد تا نزديک چهارپايه دار رسيد؛ يک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: «نادعلي!»(5)

ببينيد در آن دقيقه وحشتناک و ميان آن همه جار و جنجال، آقا حواسش چقدر جمع بوده که نوکر خود را ميان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا کرد... هيچ وقت آن ساعت را فراموش نمي کنم... نادعلي فوراً جمعيت را عقب زد و پريد و خودش را به آقا رسانيد و گفت: «بله آقا!»... مردم که يک جار و جنجال جهنمي راه انداخته بودند، يک مرتبه ساکت شدند و مي خواستند ببينند آقا چه کار دارد، خيال مي کردند مثلاً وصيتي مي خواهد بکند، حالا همه منتظرند، ببينند آقا چه کار دارد؟

دست آقا رفت توي جيب بغلش و کيسه اي درآورد و انداخت جلوي نادعلي و گفت: «علي! اين مهرها را خرد کن!»... الله اکبر کبيراً، ببينيد در آن ساعت بي صاحب اين مرد ملتفت چه چيزهايي بوده، نمي‌خواسته بعد از خودش مهرهايش به دست دشمنانش بيفتند تا سندسازي کنند. نادعلي همانجا چند مهر از توي کيسه درآورد و جلوي چشم آقا خرد کرد. آقا بعد از اينکه از خرد شدن مهرها مطمئن شد، به نادعلي گفت: «برو!» و دوباره راه افتاد و به پاي چهارپايه زير دار رسيد. پهلوي چهارپايه ايستاد. اول عصايش را به جلو، ميان جمعيت پرتاب کرد، قاپيدند. عباي نازک مشکي تابستانه اي دوشش بود، عبا را درآورد و همان طور به جلو ميان مردم پرتابش کرد، قاپيدند.

در همين موقع بود که من رفتم توي بالاخانه سر در نظميه تا بهتر ببينم، با حال پريشان به يکي از ستون ها تکيه دادم و همين طور از بالا نگاه مي کردم؛ چند متري بيشتر از دار فاصله نداشتم. زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه، رو به بانک شاهنشاهي و پشت به نظميه، قريب 10دقيقه اي براي مردم صحبت کرد. چيزهايي که از حرف‌هاي او به گوشم خورد و به يادم مانده اين جمله ها هستند:

خدايا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که بايد بگويم، به اين مردم گفتم. خدايا تو خودت شاهد باش که من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد کردم، گفتند قوطي سيگارش بود

آخرين سخنان شيخ

«خدايا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که بايد بگويم، به اين مردم گفتم. خدايا تو خودت شاهد باش که من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد کردم، گفتند قوطي سيگارش بود.» (در يکي از نطق‌هاي تحصن حضرت عبدالعظيم، حاج شيخ سرپا مي ايستد و قرآنش را از جيب بغلش در مي آورد و سه مرتبه قسم مي خورد که: «به اين قرآن، به اين قرآن، به اين قرآن من با مشروطه مخالف نيستم.» مخالفين مي گويند: «ما ديديم، قرآن نبود، قوطي سيگارش بود» البته مقصود حاج شيخ چنان که بعداً خواهيم ديد، مشروطه اسلامي و مجلس اسلامي مي‌بوده، اين حرف پاي دار اشاره به آن قسم روي منبر است.)

در اين وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپايه را از زير پاي او کشيدند و طناب را بالا کشيدند. تا چهار پايه را از زير پاي او کشيدند، يک مرتبه تنه سنگيني کرد و کمي پائين افتاد، اما فوراً دوباره بالا کشيدنش و ديگر هيچ کس از آقا کمترين حرکتي نديد، انگار نه انگار که اصلاً هيچ وقت زنده بوده!

در همين گير و دار باد هم شديدتر شد. گرد و غبار و خاک و خل تمام فضا را پر کرده بود، به طوري که عکاسها نتوانستند عکسبرداري کنند. هوا گرم بود، همه خيس عرق، باد و طوفان و گرد و خاک، راستي که نکبتي بود!(6)

همين طوري که من بالاي ايوان نظميه به ستون تکيه داده بودم و بهت زده مثل يک مرده اين صحنه را تماشا مي کردم، يک مرتبه ديدم يک کسي از پشت سر با مشت محکم به شانه ام کوبيد؛ از جا جستم و نگاه کردم، ديدم اميرتومان سهراب خان سالار مجلل عراقي، مافوق من است. به من پرخاش کرد و گفت: «آخر اينجا ايستاده اي چه کني، برو خانه ات!» گفتم: قربان روز کشيک من است. ديگر هيچي نگفت و سرش را پائين انداخت و رفت. سالار مجلل از مريدان آقا بود، او هم حالش خيلي منقلب شده بود.

پي نوشت

1- نادعلي يکي از نوکرهاي حاج شيخ بوده که از همان ساعت توقيف تا وقت اعدام، مراقب حالات او بوده، ولي مدتهاست مرده، ما نتوانستيم مستقيماً از او اطلاعاتي به دست آوريم.

2- قولي که مبتني بر اطلاعات خانوادگي است و از همه موثق تر به نظر مي آيد، اين است که عصر روز يازدهم رجب توقيف شده، 48 ساعت توقيف بوده و عصر سيزدهم يک ساعت و نيم به غروب او را به دار زدند.

3- البته مقصود حاج شيخ، مشروطه يپرمها يعني دموکراسي اروپايي بوده است.

4- آيه از سوره مؤمن است يعني بزودي به ياد خواهيد آورد آنچه که را به شما مي گويم و کار خودم را به خدا مي گذارم، آن خدايي که به حال بندگانش بيناست. مديرنظام به اندازه‌اي اين آيه را با روح خواند که بيش از انتظار من بود. پرسيدم مگر شما سواد مذهبي هم داريد و قرآن هم مي خوانيد. جواب داد: آقا اختيار داريد، من پدر اندر پدر روحاني بوده‌ام و هميشه با قرآن و تفسير سر و کار داشته‌ام. البته امروز ديگر چشمانم عاجز شده، نمي توانم قرآن بخوانم ولي بسياري از قسمت‌هاي آن را از بر هستم و پيش خودم اغلب زمزمه مي کنم.

5- اين همان نادعلي نوکر او بود که از وقت توقيف دائماً مراقب حال او مي بوده.

6- اين قضيه باد را من بارها از اشخاص مختلف شنيده ام. همينجا هم سبوحي که خودش نبوده ولي از ديگران به حد اشباع شنيده است، قضيه باد را نقل مي کرد و همچنين مي گفت که عکسبرداري غير ممکن شد و عکسي برداشته نشده است. بهزادي هم که خودش بعداً رسيده همين حرف را اينجا زده که باد مي آمد. من از پدرم نشنيدم که «بادگرفته» ولي بارها شنيدم که مي گفت «اين عکسي که از سر دار مرحوم آقا هست، واقعي نيست، ساختگي است» ضمناً بايد متوجه بود که آن وقت ها خيابان هاي تهران آسفالت نبوده و به محض اينکه بادي برمي خاست فوراً گرد و خاک بلند شده، هوا را تيره و تار مي‌کرد.

مطالب مرتبط مجموعه : قاجاریه
آخرین مطالب سایت