روباه مکار به دنبال یک جفت چشم

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک آقا روباه پیری بود که باید خیلی از خودش مراقبت می کرد. آقا روباهه خیلی راه رفته بود و خیلی خسته شده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روباه مکار به دنبال يک جفت چشم

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. يک آقا روباه پيري بود که بايد خيلي از خودش مراقبت مي کرد. آقا روباهه خيلي راه رفته بود و خيلي خسته شده بود. اون مي خواست کمي استراحت کنه اما اول بايد ييه جاي امن پيدا مي کرد. يکدفعه آقا روباهه يه درخت رو مي بينه، خيلي خوشحال مي شه و به درخت مي گه «باز شو تا من توي تو استراحت کنم.»

درخت باز شد و آقا روباهه تندي داخل درخت رفت و بعد دوباره  بسته شد. آقا روباهه خيلي خسته شده بود به خاطر همين خيلي خوابيد، وقتي بيدار شد يادش نمي اومد به خانم درخته چي گفته بوده. آقا روباهه به خانم درخته گفت: «اجازه بده بيام بيرون» اما درخت باز نشد. دوباره گفت «لطفاً بذار بيام بيرون» اما باز هم درخت باز نشد. «آقا روباهه چند ضربه به درخت زد، اما درخت باز نشد. خانم درخته از دست آقا روباه ناراحت شده بود چون  وقتي آقا روباهه مي خواسته وارد درخت بشه مودبانه از اون خواهش نکرده بوده.

وقتي پرنده ها صداي آقاي روباهه رو شنيدند، سعي کردند به اون کمک کنند. اما اون ها ها خيلي کوچک بودند و خانم درخته خيلي بزرگ بود. پرنده ها آقاي دارکوب رو ديدند و ازش خواهش کردند تا به آقا روباهه کمک کنه. آقا دارکوبه شروع کرد به سوراخ کردن درخت. اما درخت خيلي قوي بود و نوک آقا دارکوبه کج شد.

آقا روباهه خواست با دستاش بياد بيرون اما سوراخ خيلي کوچولو بود، دوباره خواست با پاهاش بياد بيرون اما بازم نتونست. آقا روباهه بايد يه راهه ديگه پيدا مي کرد چون آقا دارکوبه ديگه نمي تونست بهش کمک کنه. آقا روباهه عصباني شد و گفت «اي درخت زشت پير، بذار بيام بيرون» اما بازم درخت باز نشد.

آقا روباهه با خودش فکر کرد که دست و پاهاش رو جدا کنه و يکي يکي از سوراخ بندازه بيرون. حالا نوبت تنش بود. آقا روباهه با خودش گفت «حالا بهت نشون مي دم، به من مي گن روباه مکار.»

حالا آقا روباهه مي خواست سرش رو از سوراخ بياره بيرون، اما سرش خيلي بزرگ بود. گوشاش تو سوراخ گير مي کرد. آقا روباهه گوشاش رو در آورد و از سوراخ انداخت بيرون، اما بازم سرش از سوراخ رد نمي شد چون چشاش خيلي بزرگ بودند. اين دفعه چشماش رو در آورد و از سوراخ انداخت بيرون آقا کلاغه چشم هاي آقا روباهه رو ديد و اون ها رو برداشت. چشم هاي آقا روباهه خيلي قشنگ بودند، آبي مثل آسمان و آقا کلاغه فکر کرد که يک گنج پيدا کرده و مي خواست اون ها رو قايم کنه.

 

بالاخره آقا روباهه سرش رو از سوراخ رد کرد و بعد شروع کرد به چسباندن دست و پا و سرش. دوباره آقا روباهه مثل روز اولش شد. اما وقتي خواست چشم هاش رو روي سرش بگذاره، اون ها رو پيدا نمي کرد.

آقا روباهه دوست نداشت حيوونا بفهمند که اون کور شده، توي راه پاي آقا روباهه به يک گل سرخ مي خوره. اون دو تا گلبرگ مي کنه و روي چشم هاش مي ذاره. اينجوري ديگه حيوونا نمي فهمند که اون کور شده. آقا روباهه دنبال چشم هاش مي گشت و مطمئن بود که همين دور روبراست.

توي راه آقا روباهه، آقا حلزونه رو مي بينه. آقا حلزونه ازش مي پرسه «چرا گلبرگ سرخ روي چشم هات گذاشتي؟»

آقا روباهه مي گه «چون اين ها خيلي قشنگند. تو هم اگر دوست داشته باشي مي توني امتحانشون کني، اما اول بايد چشم ها تو به من بدي.»

آقا حلزونه چشماش رو در مي آره و اون ها رو داخل دست هاي آقا روباهه مي ذاره. آقا روباهه هم تندي فرار مي کنه.

 

آقا حلزونه هنوز  دنبال چشاش مي گرده .از اون به بعد هم همه ي آقا روباه ها به جاي چشم هاي آبي چشم هاي قهوه اي دارند چون آقا روباه قصه ي ما با بدجنسي چشم هاي آقا حلزونه رو گرفته بود .آقا کلاغه هم که چشماي زيبا و آبي آقا روباهه رو در يک جاي مطمئن قايم کرده بوده ،نمي تونه اون ها رو به آقا روباهه برگردونه، چون اين قدر جاي چشم ها مطمئنه که خودش هم نمي تونه اون ها رو پيدا کنه.

گروه کودک و نوجوان سايت تبيان_ترجمه:نعيمه درويشي

مطالب مرتبط

داستان سه ماهي

خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور

کلارا و آرماديلو

قصّه‏ي قورباغه سبز

همسايه کوچولو

در انتهاي کلاس !

شکوفه ي سيب مغرور

دندان لق من کي مي‏افتد

مزرعه?ي پنبه?

دکمه‏ي گمشده

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت