تبیان، دستیار زندگی
ماه می بود،اما هنوز باد خنکی می وزید،زیرا آفتاب برای تابش گرم ترین پرتوهای خود بر زمین آمادگی لازم را نداشت. با وجود این تعدادی از پرندگان از سرزمین های دور به این دشت زیبا مهاجرت کردند و تعداد بیشتر آن ها در راه بودند و شکوفه های زیبا با رنگ های صورتی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شکوفه ی سیب مغرور

ماه می بود،اما هنوز باد خنکی می وزید،زیرا آفتاب برای تابش گرم ترین پرتوهای خود بر زمین آمادگی لازم را نداشت.

با وجود این تعدادی از پرندگان از سرزمین های دور به این دشت زیبا مهاجرت کردند و تعداد بیشتر آن ها در راه بودند و شکوفه های زیبا با رنگ های صورتی و سفید خود دشت را بسیار تماشایی کرده بودند.بوته ها،درخت ها،گل ها و دشت ها هم صدا با هم فریاد می زدند"بهار اینجاست" "بهار اینجاست".در این لحظه شاهزاده ای از دشت عبور کرد و چشمش به شکوفه های سیب افتاد و شاخه ای از آن را کند تا با خودش به قصر ببرد.همه ی کسانی که شکوفه ی سیب را می دیدند به خاطر زیبایی و عطر خوشش تحسینش می کردند.تا این که روزی شکوفه ی سیب بسیار مغرور شد و با خود فکر کرد که تنها چیز ارزشمند در جهان زیبایی است.هنگامی که شکوفه ی سیب به اطراف خود نگاه می کرد با خود می گفت «تمام گل ها زیبا و قشنگ نیستند و حتی بعضی از آن ها بسیار ساده و زشتند».ناگهان چشم شکوفه به گل زرد کوچکی افتاد که در همه جای دشت روییده بود.

شکوفه ی سیب به گل کوچک و ساده گفت:اسمت چیست؟

قاصدک

گل کوچک جواب داد:قاصدک.

شکوفه ی سیب گفت«گل کوچک بیچاره،حتماً باید خیلی ناراحت باشی که این قدر ساده هستی و چنین اسم زشتی داری.»

قبل از این که گل کوچک جواب شکوفه را بدهد،پرتو خورشید به آن ها نزدیک شد و گفت«من گل زشتی ان جا نمی بینم،همه ی آن ها مثل من زیبا هستند.» سپس خم شد و قاصدک زرد کوچک را نوازش کرد.

سپس تعدادی بچه ی کوچک به دشت آمدند.بچه های کوچکتر قاصدک را نوازش می کردند و بزرگترها از قاصدک حلقه های گل درست می کردند.آن ها با دقت آن ها را برمی داشتند ، در کف دستشان قرار می دادند ، آرزو می کردند و سپس آن ها را فوت می کردند.

پرتو خورشید گفت«زیبایی قاصدک را دیدی؟»

شکوفه ی سیب مغرور گفت«تنها بچه ها او را دوست دارند.»

همان روز زنی به دشت آمد و شروع به جمع کردن ریشه های قاصدک کرد تا از آن ها برای بیماران جوشانده درست کند و بفروشد و از پول آن برای بچه هایش شیر تهیه کند.

شکوفه

اما باز شکوفه ی سیب مغرور گفت«زیبایی بهتر از هر چیز است.» در همین حین ناگهان شاهزاده ای از آن جا رد شد که در دستش چیزی شبیه به یک گل زیبا بود.شاهزاده بسیار مراقب بود تا بادی،نسیمی به این گل نوزد و با خودش گفت «وای این گل چقدر زیباست!حتماً باید این گل را در کنار شکوفه ی سیب نقاشی کنم.»

سپس پرتو خورشید شکوفه ی سیب را نوازش کرد و هنگامی که خواست قاصدک را نوازش کند،شکوفه ی سیب از خجالت سرخ شد.

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان _ترجمه و تنظیم:نعیمه درویشی

****************************************************

مطالب مرتبط

مزرعهی پنبه

دکمه‏ی گمشده

با یک گل بهار نمی‏شود

یک شب ترسناک‏

درختی برای بابابزرگ

گرم ترین لانه برای پرنده كوچك

پیرزن لجباز

آقا گلی و لاله

سوسمار مهربان

سالار و گیاهان دارویی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.