با یک گل بهار نمیشود
با یک گل بهار نمیشود
مثل همیشه، یکی بود، یکی نبود. گوشهی یک جنگل، درخت کاجی بود.
روی تنهی کلفت کاج، سوراخ کوچکی بود. توی این سوراخ تنگ و تاریک، ننه کفشدوزک با دختر یکی یک دانهاش خال خالی زندگی میکرد.
ننه کفشدوزک با پوست سرخ سنجد، کفشهای کوچک و بزرگ میدوخت. او از صبح تا شب، سرش گرم کار بود. ولی خال خالی، از صبح تا شب پشت پنجرهی خانه مینشست و بیرون را نگاه میکرد. جنگل پر از برف را میدید و آه میکشید و غصه میخورد. خال خالی دلش میخواست از خانه بیرون برود، بازی کند، سر به سرشتههای سبز و سیاه بگذارد، دنبال شاپرکهای بال رنگی بدود، اما... توی آن برف و بوران مگر میشد از خانه بیرون رفت؟ نه که نمیشد!
برای همین بود که خال خالی غصه میخورد و آه میکشید.
یک روز، دیگر خال خالی خیلی دلش گرفت. طاقتش تمام شد. پیش مادرش رفت و گفت: «ننه جان، بس است دیگر! چهقدر کفشمیدوزی؟ حوصلهام سر رفت. بلند شو کار دیگری بکنیم.»
ننه کفشدوزک گفت: «آخه ننه جان، من اگر کفش ندوزم که اسمم را کفشدوزک نمیگذارند.
تو هم غصه نخور. همین روزها بهار میآید، هوا خوب میشود و تو میروی به بازی و تماشا.»
خال خالی خوشحال شد و گفت: «ننه جان، کی بهار میآید؟»
ننه کفشدوزک گفت: «وقتی که برفها قطره قطره آب شود.»
چند روز گذشت. یک روز خال خالی مثل همیشه پشت پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد خورشید خانم سرش را از لای ابرها بیرون آورده بود و او را تماشا میکرد. یک دفعه خال خالی صدای- چیک چیک شنید. بعد هم چند قطره آب روی سرش ریخت.
بالای سرش را نگاه کرد، دید که برف بالای پنجره دارد آب میشود.
خال خالی با خوشحالی مشتش را از قطرههای آب پر کرد. بعد دوید پیش مادرش رفت و داد کشید: «آی ننه جان! های ننه جان! تماشا کن! برفها دارد آب میشود. بهار آمده، بهار آمده!» ننه کفشدوزک نگاهی به مشت پر از آبخال خالی کرد و گفت: «به، ننه جان، با یک قطره آب که بهار نمیشود! صبر کن. صبر کن تا درختها هم جوانه بزنند. آن وقت بهار میآید.»
از آن روز به بعد، کار خال خالی این بود که روی شاخهی درختها، دنبال جوانه بگردد.
بالاخره یک روز، روی شاخهای یک جوانه دید. از خوشحالی داد و فریاد راه انداخت. به سراغ ننهاش رفت و گفت: «آی ننه جان! های ننه جان! درخت، جوانه زده. بهار آمده، بهار آمده!»
اما ننه کفشدوزک گفت: «نه ننه جان، با یک جوانه که بهار نمیشود! صبر کن. صبر کن تا گلها هم باز شوند.»
کنار جوی آب، ساقهی سبز گلی سرش را از لای برفها بیرون آورده بود.
وقتی ننه کفشدوزک حرف گل را زد، خال خالی یاد آن ساقهی سبز افتاد. سرش را از پنجره بیرون آورد و داد کشید: «آهای ساقهی سبز! پس کی گل میدهی؟»
چند روز بعد، وقتی خال خالی پنجره را باز کرد بوی عطر آمد. بعد هم گل شقایق را دید که روی ساقهی سبز شکفته بود.
اما ننه کفشدوزک باز هم سری تکان داد و گفت: نه ننه جان، با یک گل که بهار نمیشود! باز هم باید صبر کنی، بالاخره بهار میآید.»
خال خالی با غصه گفت: «باشه، باشه، صبر میکنم.» و شروع کرد به صبر کردن.
یک هفته گذشت. خال خالی دید که برفها قطره قطره آب میشوند. اما به خودش گفت: نه، هنوز بهار نیامده، باید صبر کنم.» دو هفته گذشت. خال خالی دید که روی شاخهی درختها پر از جوانه شده. اما به خودش گفت: «نه، هنوز بهار نیامده. باید صبر کنم.»
مدتی دیگر هم گذشت. کنار رودخانه پر از گل شقایق شد.
تمام برفها آب شد. تمام برگها سبز شد و عطر گلها و شکوفهها همه جا را پر کرد.
اما خال خالی هنوز انتظار میکشید که بهار از راه برسد.
سوسن طاقدیس
تنظیم:بخش کودک و نوجوان