سالار و گیاهان دارویی
یکی بود یکی نبود. پسری بود به نام سالار او در روستا زندگی میکرد. سالار هر روز به باغ میرفت و گیاهان شفابخش میچید. او گیاهان را آزمایش میکرد و از آنها دارو درست میکرد.
سالار داروها را به مردم مریض روستا میداد و عوض آن هیچ پولی نمیگرفت. به خاطر اینکه در روستا دارویی نبود. یک روز که سالار مشغول کار بود، از شهر نامهای به دستش رسید در این نامه نوشته بودند آقای سالار ما از شما میخواهیم به شهر ما بیایید و در آنجا کار کنید اگر خوب کار کنید و به مردم داروهای شفابخش بدهید، دکتر خواهید شد. سالار به مردم گفت: «میروم به شهر تا دکتر شوم و بعد بر میگردم.»
مردم گفتند: «سالارجان اگر شما به شهر بروید و یکی از ما مریض شدیم چه کار کنیم؟» سالار گفت: «فکر آنجا را هم کردهام. به چند تا از شما یاد میدهم بروید به باغ و در آن جا گیاهان دارویی بچینید» و گفت: «هر کس حاضر است با من بیاید.» چند تا از مردم آمدند.
سالار مردم را برد به باغ و به آنها یاد داد تا چه طوری از گیاهان، دارو درست کنند. چند روز گذشت. مردم بلد بودند چه طوری به باغ بروند و در باغ گیاهان دارویی بچینند. سالار آمادهی رفتن به شهر بود. کولهبارش را بست و به شهر رفت. در شهر به سالار جایی دادند تا کار کند.
سالار یک مشکل داشت در شهر گیاه نبود و مجبور میشد به باغهای شهر برود و در باغ، گیاهان دارویی بچیند. سالار چند سال را همین طور گذراند تا اینکه دکتر شد و به روستا برگشت.
مردم از بازگشت سالار خوشحال شدند و از او پذیرایی کردند. بعد از چند روز سالار مطبی باز کرد و در آنجا به طبابت پرداخت.
سالار با یک زن مهربان و زحمتکش ازدواج کرد. آنها صاحب دو تا بچه شدند و تا آخر عمر با خوشی و خوبی زندگی کردند.
ولی شایان از مرند
کیهان بچهها
تنظیم: بخش کودک و نوجوان