یک جمجمه و دو سنگ(1)
یک جمجمه و دو سنگ(1)
مرد از گورستان شهر میگذشت. نگاهی به بیابان انداخت. گردبادی میوزید. از اول قبرستان شروع میشد و مانند رقص دیوان به دور خود میپیچید. از روی سنگ قبرها میگذشت و ذراتریز شن و ماسه را به چشم مرد میپاشید. مرد با پشت دست چشمش را مالید. چشمش به خارش و سوزش افتاده بود. اندکی بعد، باد پیچک آرام گرفت. آفتاب کرخت کننده دم غروب، به تنش میمالید. ذرات ریز عرق بر پیشانیاش برق میزد. مرد روی قبرها را یکی یکی نگاه کرد. حس کرد بیشترشان را میشناسد.
- این پدربزرگ من است. چقدر خسیس و گدا بود. همیشه با مادربزرگ سر مخارج خانه دعوا داشت. نه خورد و نه برد. گذاشت و رفت. حالا هم بچههاش، اموالش را نوش جان میکنند و به قبرش نگاه هم نمیاندازند.
- اینجا اتاق عمه من است. وه که چقدر وراج بود؛ اما افسانههایش شیرین بود. پیش از اینکه قصّه تعریف کند، خودش قاه قاه میخندید. اما حالا کجاست؟ استخوانهایش هم خرد شده است. آرام آرام از کنار چند قبر گذشت.
- اینجا خانه مادربزرگم است. یادش بخیر. فضول و عجول بود. تو هر کاری دخالت میکرد. خوب شد که مرد؛ والا حاضر نبود به این زودیها از دنیا برود. میخواست هزار سال عمر کند.
مرد نگاهی به قبر کرد و رد شد. خواست به خانه برگردد. نگاهی به دور دست انداخت. آنجا قبرستان مسلمانان بود. با خود فکر کرد: مسلمانان خیال میکنند مردههایشان پس از مرگ زنده میشوند و در آسایش به سر میبرند. و لبخندی زد: هرگز! هرگز! دوباره به گورها نگاه کرد و دستی تکان داد: راحت بخوابید.
خواست برگردد که چیزی نظرش را جلب کرد. یک لحظه ایستاد و نگاه کرد. جلو پایش قبری دهان باز کرده بود. مرد جلو رفت. شکاف ته قبر سیاهی میزد. چیزی به چشمش خورد. خوب نگاه کرد. سفیدی استخوان بود. کنار گور نشست. حس کرد انگار صاحب گور را میشناسد، چند لحظه به استخوانهای سفید زل زد. بعد جستی زد و در قبر رفت. دست دراز کرد و استخوانی گرد و بزرگ را بیرون کشید و در زیر آفتاب غروب به آن چشم دوخت. چهره درهم کشید و چند لحظه با تعجب به آن نگاه کرد.
- چه جمجمه سالمی!
بعد راه افتاد به طرف شهر. در راه به حدقههای درشت جمجمه نگاه میکرد. بینیاش را خاک خورده بود. تنها استخوان نازک و کوتاهی به جا بود. ناگهان همه خاطرات برایش زنده شد. سالهای پیش را به یاد آورد.
- یادت میآید پنجاه سال پیش را؟ چه زود گذشت؟ چه چشمهای زیبا و سیاهی داشتی. چه موهای لطیفی داشتی. کو آن چشمهای زیبا؟ کو آن بینی کشیده؟
از سوراخ حدقه نگاهی به داخل جمجمه انداخت و گفت: پس مغزت کو؟ آن را هم که از دست دادهای. با آن زرنگیهایی که تو داشتی فکر نمیکردم به این زودی بیمغز شوی. ولی هر چه باشد برای من گران قیمت هستی. کلی ارزش داری. تو را پیش خلیفه مسلمانان میبرم و محکومشان میکنم.
بعد نگاهی به جاده نزدیک شهر انداخت. حس کرد کسی به طرفش میآید. فورا روی زمین خم شد. پته دستمال را باز کرد و جمجمه را در آن گذاَشت، گره زد و به راه افتاد.
شب دور از چشم زن و فرزند، جمجمه را در گوشه اتاق پنهان کرد و به بستر رفت. شب از نیمه گذشته بود که جمجمه به سراغش آمد.
با پاهایی دراز و دستهایی نیرومند به طرفش آمد. مرد در بستر میغلتید ازاین پهلو به آن پهلو. جمجمه قهقهه میزد. مرد فریاد میکشید. جمجمه دستهای اسکلتیاش را جلو آورده بود و گلوی مرد را میفشرد. مرد احساس خفگی میکرد. نفسش تنگ آمده بود. قیافهاش در هم بود. میخواست دکمههایش را از هم باز کند، یک دفعه با یک حرکت برخاست و در بستر نشست. چشمها را با پشت دست مالید. سپیده سر زده بود. مرد ایستاد و به طرف گوشه اتاق گردن کشید. جمجمه سرجایش به مرد نگاه میکرد. دست دراز کرد و آن را برداشت. با انگشت ضربهای به آن زد: تق.
- بیمعرفت میخواستی مرا خفه کنی؟!
صدای پایی شنید. زود جمجمه را در دستمال پیچید و پنهان کرد. صبحانه خورد و به راه زد. آنچنان خوشحال بود که انگار خواب دیشبی را ندیده است؛ گویا کوچهها او را به جلو میکشیدند. خودش هم درست نمیدانست چرا اینقدر دوست دارد آن را نزد خلیفه ببرد. ناگهان حس کرد دیوارهای بلند دارالاماره در برابرش ایستاده است. ایستاد. مردی که دم در ایستاده بود پرسید: با که کار داری؟
گفت: با خلیفه، خلیفه مسلمین.
دربان نگاهی به دستمال مرد انداخت و گفت: چه کاری؟
گفت: کاری که خود، باید به او بگویم.
نگهبان به دارالاماره رفت و برگشت و به مرد گفت: میتوانی بروی. مرد به درون رفت. خلیفه و همراهان در اتاق بزرگی نشسته بودند. مرد سلام کرد و نشست. خلیفه، مرد را ورانداز کرد و گفت: تو را در مدینه ندیدهام. در جماعت مسلمانان شرکت نمیکنی؟
مرد گفت: مسلمان نیستم؛ اما آمدهام تا درباره دین شما گفت و گو کنم. شما مسلمانان گمان میکنید مردههایتان پس از مرگ زنده میشوند و در آسایش و خوشی به سر میبرند.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب یک صدف از هزار گوهر
تنظیم: بخش کودک و نوجوان