جادوی شعر

بد نيست در اين‌جا متوسل به مثالي ساده و در عين حال بغرنج و پيچيده شويم. اين مصراع از بيدل كه مي‌گويد: «از هر چه گذشتي نگذشتي مگر از خويش»، چه احساس و انديشه‌اي را در شما بيدار مي‌كند؟ آيا موجب ظهور و بروز پرسش‌هايي در ذهن شما نمي‌شود؟ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جادوي شعر

صياد روح

آيا تا به حال، به شعر به‌عنوان يك پديده حياتي و اثرگذار نگريسته‌ايد و حتي براي لحظاتي آن را جدّي گرفته‌ايد؟ آيا از روح شعر متأثر شده‌ايد و در حال و هواي مجموعه‌ها و ديوان‌هاي شاعران ديروز و امروز نفس كشيده‌ايد و با راز و رمزهاي صوري و معنوي شعر، درگير شده‌ايد؟ كشش و كوشش، بيانگر رابطه‌اي دوجانبه و كامل‌كننده است كه معمولاً بر اثر يك حادثه يا يك تذكّر تجلّي مي‌كند. دلي كه متذكر شود، كشش را حس خواهد كرد و در تلاش باطني و تكاپويي بي‌انقطاع، مسافر ابدي عالم معنا خواهد شد. اگر شما احياناً يك بار، با خواندن يا شنيدن شعري زنده و باروح، عميقاً متأثر شويد و آن شعر در قلب و جان شما نفوذ كند، آن‌گاه حسّ ماجراجويي شما بيدار خواهد شد و قدم در راهي خواهيد نهاد كه سرشار از هيجان و تكاپو و حيرت و ترسي آميخته با احترام است.

 

ماجراجويي شاعران، براي كساني كه اين روند دروني را تجربه نكرده‌اند درك‌پذير نيست، زيرا به‌ندرت، نمود بيروني دارد و غالباً در عوالم درون او پنهان است. اگر آن اتفاق شگفت و سحرانگيز، يعني شكار روح شما توسط شعر، حادث شود، آن‌گاه ماجراجويي ظاهراً ارادي شما آغاز مي‌شود و در گذر زمان، درمي‌يابيد كه به عالم بي‌انتهايي قدم نهاده‌ايد كه ناشناخته، تكان‌دهنده، حيرت‌انگيز و كاملاً متضاد با معيارهاي منطق عقلاني و روزمره شماست. مسافر اين وادي باطني، در سير متعالي خويش و با هر قدمي كه برمي‌دارد و با هر بالي كه مي‌زند، حقيقت يگانه‌اي را مي‌بيند كه در صور بي‌نهايت وجود، آشكارا خود را پنهان كرده‌است و موجب بروز توهّم كثرت و كثرت توهّم در ما مي‌شود. شاعراني كه مشتاق رويارويي با راز و رمزها و اسرار لاينحل حيات خويش‌اند و نمي‌توانند لاقيد و بي‌توجه از كنار لحظه‌هاي عمر محدود خود عبور كنند، بي‌ترديد در آينه شعر، خود و نفس خود را به تماشا مي‌نشينند و پس از مدتي، از آينه هم مي گذرند و حيات را در صورت‌هاي ديگري احساس و تجربه مي‌كنند. عالم شعر، خصوصاً شعري كه جوهره خود را يافته و بروز داده و با حكمت و دين و عرفان يگانه شده است، عالم پر جاذبه و مسحور كننده‌اي است؛ خصوصاً براي جوانان هوشمند و اهل ايماني كه از الفاظ و جذابيت‌هاي زباني عبور مي‌كنند و به مغز و معناي شعر توجه دارند، به اين معنا كه مي‌خواهند راز اندوه و شادماني توأمان شاعراني هم‌چون مولانا و بيدل و حافظ و عطار را دريابند و از پنجره چشم آنان به هستي نگاه كنند.

 

شعر، در كوتاه‌ترين و موجزترين و خوش‌آهنگ‌ترين و مناسب‌ترين همنشيني واژه‌هايي آشنا، ما را با معنايي درگير مي‌كند كه براي عقل، نامفهوم و موهوم و بيگانه است، اما براي دل و جان، آشنا و حس‌شدني است. شاعر با بهره‌گيري از الفاظ، برآن است تا صورت مناسبي بيابد براي معناي يگانه‌اي كه جهت نگاه او را تغيير داده است و در حقيقت، اين صورت و ساختار كه با واژه‌ها ساخته شده است، لباس زيبايي است بر قامت ناديدني و نامرئي معنا، تا مخاطبان بتوانند به احساس و انديشه‌اي كه شاعر را به تكاپو و حيرت واداشته است، نزديك شوند و با شاعر هم ذات پنداري كنند. بد نيست در اين‌جا متوسل به مثالي ساده و در عين حال بغرنج و پيچيده شويم. اين مصراع از بيدل كه مي‌گويد: «از هر چه گذشتي نگذشتي مگر از خويش»، چه احساس و انديشه‌اي را در شما بيدار مي‌كند؟ آيا موجب ظهور و بروز پرسش‌هايي در ذهن شما نمي‌شود؟ آنچه شاعر مي‌گويد، ظاهراً ساده است. او با كلماتي آشنا به مخاطب خويش هشدار مي‌دهد كه دنيا و هرچه در آن است بازتاب آينه وجود خويشتن اوست و از هرچه عبور كند، از خود گذشته است. همين يك مصراع، كه واژه‌هاي قابل فهمي هم دارد، معنايي را در خود پنهان كرده كه اساس جهان‌بيني مبتني بر توحيد و وحدت وجود است و جز در عمل، حس و درك نخواهد شد. مولانا مي‌گويد:

بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست/از خود بطلب هرآن‌چه خواهي كه تويي

و اين بيت، آن سوي سكه مصرعي از بيدل است و در نهايت هر دو به يك معنا اشاره دارند و آن اين‌كه اگر متعلقات و حجاب‌ها و غبارها از ميان برخيزند، تو و او و من، يگانه مي‌شوند و جز حقيقت مطلق، برجاي نمي‌ماند كه به قول بيدل: «حق دمد آن دم كه كني باطلم». به اين ترتيب، ما با خواندن يك مصراع از بيدل، درگير معنايي مي‌شويم كه مي‌توانيم سال‌ها درباره آن حرف بزنيم و بنويسيم. به بيان ديگر هرچه شاعران عارف و حكيم اين مرز و بوم گفته‌اند، صورت‌هاي متكّثر همان معني يگانه است كه در كثرتي ديوانه‌كننده، خود را نشان مي‌دهد.

شعر، ميزباني صادق است كه قلب مخاطبان مستعدّ خود را هدف قرار مي‌دهد و آنان را به ساحت ناممكن‌ها و ناباوري‌ها فرامي‌خواند تا خود ببينند و باور كنند كه اگر ايمان و عشق باشد، هر ناممكني ممكن مي‌شود. شعر، پيام‌آور عشقي تنيده در جنون است و با عالم عقل، هزار سال نوري فاصله دارد و مُراد از عقل، سيستم پيچيده بخشي از ادراك آدمي است كه براي تداوم حيات خويش، ناگزير به مبارزه با عشق است؛ يعني مبارزه با ادراكي كه نه با مغز، بلكه با تماميت وجود آدمي تجلّي خواهد كرد و هم‌چون سيل، جاري خواهد شد و خانه پوشالي عقل خودانديش و كارافزا را ويران خواهد كرد؛ همان خانه‌اي كه مولانا نيز ما را به ويران كردن آن ترغيب مي‌كند و مي‌گويد:

هم خويش را بيگانه كن، هم خانه را ويرانه كن/وانگه بيا با عاشقان هم‌خانه شو هم‌خانه شو

شعر ما را با خود مي‌برد و در خانه عشق كه سقف آن بيكران و زمين آن بي‌انتهاست، ساكن مي‌سازد، اما ساكني كه روان است و هماره در سفري شگفت به سوي مقصدي دور و دست‌نيافتني كه به قول بيدل: «رفتم اما همه جا تا نرسيدن نرفتم» و به قول مولانا: «کي شود اين روان من ساکن/اين چنين ساکن روان که منم».

شعر، ساحري قدرتمند و صيادي مقتدر است و خوشا آنان‌كه صيد شعر مي‌شوند و زندگي يك‌نواخت و كسل‌كننده آنان، كه پر از افسردگي،روزمرّه‌گي و يأسي مبهم است، تبديل به حياتي تپنده و پرفراز و نشيب و باشكوه و درعين حال خوفناك مي‌شود.

 

افسون گل سرخ

تجربه‌هاي شاعر از سير در عوالم تودرتوي شعر، تجربه‌هايي است كه در طي زمان هول‌انگيزتر و عجيب‌تر مي‌شود و ساختار ذهني شاعر را اندك اندك، ويران مي‌كند و به جاي آن بنايي برپا مي‌سازد كه به زعم ديگران، خيالي است، اما براي شاعر واقعي‌تر از واقعيت است. بيدل مي‌گويد:

صنعتي دارد خيال من كه در يك دم زدن/عالمي را ذره سازم ذره را عالم كنم!

عرفان، انقلاب ادراك و شعر، انقلاب زبان براي به تصوير كشيدن معرفتي است كه رو به يگانگي دارد و با شناسايي و تجزيه و تحليل، بيگانه است. وقتي سپهري مي‌گويد: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ/ كار ما شايد اين است/ كه در افسون گل سرخ شناور باشيم»، به همين نكته اشاره مي‌كند، يعني منقلب شدن ادراك و ظهور معرفتي كه بيننده را با گل سرخ، يگانه مي‌كند و همه فاصله‌هاي موهوم را، كه همانا شكل‌هاي هندسي محدود است، از ميان برمي‌دارد. مراد سپهري از شناسايي راز گل سرخ، همان كوشش بي‌حاصل عقل براي شناختن هستي و ماهيت پديده‌هايي است كه درك‌ناپذيرند و ما هيچ‌وقت نمي‌توانيم بفهميم آن‌چه را كه كوه و درخت و گل و رود مي‌ناميم، چيست؛ اما مي‌توانيم كوه و درخت و گل و رود شويم و در افسون اين معرفت جادويي، شناور باشيم.

 

عقل و عشق

تقابل اين دوگونه ادراك، يعني رويارويي ادراك حسي و عقلاني با ادراك باطني و روحاني، همان تقابل عقل و عشق است كه در آثار همه شاعران عارف اين مرز و بوم، و با صور گوناگون نمود يافته است. عشق در هيئتي نمود مي‌يابد كه عاقلان، جنونش مي‌نامند. مردم گذشته‌هاي دور، خصوصاً اعراب پيش از اسلام، معتقد بودند كه شاعران، تحت سيطره‌اي جنّي هستند كه شعر را به آنان القاء و الهام مي‌كند و از اينرو شاعران را مجنون مي‌ناميدند. از سوي ديگر عاشقان نيز به همان حكم شاعران محكوم مي‌شدند و آنان را مجنون مي‌خواندند. ويژگي‌هاي مشترك شاعران مجنون و عاشقان مجنون، در چگونگي درك و احساس نامتعارف آنان نهفته است؛ درك و احساسي كه آنان را از دنياي روزمره و معمولي آدم‌ها دور مي‌كند و آنان را به عوالمي مي‌برد كه براي درك عقلاني ما، دست‌نيافتني است؛ زيرا آن عوالم را باور ندارند و موهومش مي‌خوانند. عقل به مفهوم متعارف آن، بر قانون عليّت بنا شده و از اين‌رو هيچ دركي از يگانگي تناقضات و عالم صلح اضداد ندارد و معناي توحيد را درنمي‌يابد، زيرا غرق عالم كثرت است و درپي تكثير و تكثير و تكثير. مولانا مي‌گويد:

جنگ اضداد است عمر اين جهان/صلح اضداد است عمر جاودان

و بيدل مي‌گويد:

خاكم به باد مي‌رود و آتشم به آب/انشاي صلح‌نامه اضداد مي‌كنم

درباره عقل و عشق صفحات زيادي را مي‌توان سياه كرد و بسيار مي‌توان گفت، اما هرچه بگوييم و بشنويم و بخوانيم، هيچ دريافتي از اين دو واژه نخواهيم داشت، مگر آن‌كه عملاً با معناي اين واژه‌ها درگير شويم. ما با عالم عقل آشناييم و شاعران و عاشقاني كه پيش‌تر عاقل بوده‌اند، با هر دو عالم يعني عالم عشق و عقل آشنايند و مولانا مي‌گويد:

آزمودم عقل دورانديش را/بعد از اين ديوانه سازم خويش را

نكته بسيار بسيار مهمي كه بايد عميقاً به آن توجه كرد اين است كه منظور از جنون عاشقي و شاعري، تظاهرات ديوانه‌وار در گفتار و رفتار نيست و چه بسا انساني سراپا عاشق و مجنون باشد و جنون در رفتار و گفتارش، هيچ نمودي نداشته باشد. درآميختگي ديوانگي و فرزانگي كه موجب پديدآمدن انساني مي‌شود كه شاعر و عارفش مي‌خوانيم و هيچ‌گاه درنمي‌يابيم كه پشت نقاب فرزانگي كودكانه او، چه جنون افسار گسيخته و خوفناكي نهفته است، زيرا خويشتن‌داري شاعراني كه نيستي من موهوم خود را عميقاً دريافته‌اند، در حد كمال است. عرفان، هيچ نسبتي با فهم ندارد و شاعراني كه از پنجره معرفت به جهان نگاه مي‌كند، سراپا مغز دانش مي‌شوند اما چيزي نمي‌فهمند. بيدل مي‌گويد:

در اين غفلت‌سرا عرفان ما هم تازگي دارد/سراپا مغز دانش گشتن و چيزي نفهميدن

ادامه دارد ...

سعيد يوسف نيا

تنظيم:بخش ادبيات تبيان

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت