پا به پای ابرها

بر فراز جنگل‌هاي سبزي كه طره‌هاي سبزشان را به نوازش‌هاي لطيف آنها سپرده‌اند. آسمان شمال هم پيش از رسيدن به جاده چالوس به پيشوازمان آمد. نرسيده نگاه تشنه‌مان را خواند و شروع كرد به درددل‌هاي پاييزي. بعد هم پا به پاي ما آمد تا خود تنكابن...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پا به پاي ابرها

تنكابن ابتداي هرچه زيبايي است. زيبايي‌‌هايي كه حتي نام تنكابن هم را در خود گم كرده است. كيست كه اسم جاده دو هزار و سه هزار را نشنيده باشد؟ اما شايد بسياري ندانند كه اين دو دقيقا از پيچ و خم‌هاي سبز تنكابن آغاز مي‌شوند و آنقدر مي‌روند تا ابرها را پشت سر مي‌گذرانند.

تنكابن به سبك خرم‌آباد

پا به پاي جاده‌هاي شمالي اگر شده باشي، مي‌داني پيش از رسيدن به سرزمين‌هاي سبز شمالي، اين ابرها هستند كه به پيشوازت مي‌آيند.

بر فراز جنگل‌هاي سبزي كه طره‌هاي سبزشان را به نوازش‌هاي لطيف آنها سپرده‌اند. آسمان شمال هم پيش از رسيدن به جاده چالوس به پيشوازمان آمد. نرسيده نگاه تشنه‌مان را خواند و شروع كرد به درددل‌هاي پاييزي. بعد هم پا به پاي ما آمد تا خود تنكابن. بنابراين سفر به تنكابن را با نخستين ترانه‌هاي باز باران پاييزي شروع كرديم.

مي‌دانستيم آسمان، هواي باريدن دارد و قرار است شور بگيرد. اما كوچك‌ترين ترديدي براي رفتن به اين سفر نداشتيم. هرچند اميدوار بوديم درددل‌هاي عاشقانه‌اش خيلي طولاني نشود. به هرحال آمده بوديم تا خستگي دنيايي سرد و سربي را روي شانه‌هاي سبزش خالي كنيم، شوق بگيريم و برگرديم. اينجا براي اهالي‌اش شهسوار است نه تنكابن. اهالي اين شهر سبز، با نام تنكابن خيلي آشنا نيستند. شهسوار را ترجيح مي‌دهند. نقشه دقيق شهسوار را اگر بخواهيد، بايد پرنده خيال را به سرزميني خرم و آباد به نام خرم‌آباد ببريد. نه خرم‌آبادي كه مركز لرستان است. زندگي در شمال مازندران از همان ابتدا در ارتفاعات دو هزار و سه هزار جان مي‌گيرد. جنگل‌هاي انبوهي كه تمام كوه‌هاي اين سرزمين را فتح كردند. دشت آن روزگار پر از نيزار بود و ببر و پلنگ مازندراني كه البته امروزه نشاني از آن برجا نيست. براي همين نخستين تمدن‌ها در غرب مازندران در اتفاعات آن و منطقه خرم‌آباد آغاز مي‌شود.

نخستين روستا‌هايي هم كه در منطقه خرم‌آباد شكل مي‌گيرد روستاهاي قلعه‌گردن، شهيدآباد و نعمت‌آباد است به مركزيت خرم‌آباد. بعدها شهر گسترش مي‌يابد و نشتارود، عباس آباد و تنكابن هم شكل مي‌گيرند. شهسوار نام قاجاري تنكابن است.

 

2000 متر بالاتر از روزمرگي‌ها

زمان زيادي نداريم. بنابراين راهي درياسر مي‌شويم. براي رفتن به درياسر يك ساعتي بايد با ماشين برويم كه هم فال است و هم تماشا و يك ساعت هم با پاي پياده جاده كوه را شكافته و بدون شك درختاني را سرنگون كرده تا به بالا رسيده است.

آنقدر دور شده‌اي كه فكر مي‌كني در منطقه بكري مي‌راني كه قبل از شما پاي هيچ بني بشري به آن نرسيده است. بنابراين هر پيچ سختي را كه رد مي‌كني مي‌گويي اين آخرين كلبه‌اي است كه مي‌بيني، اما اشتباه مي‌كني. كلبه‌هاي بزرگ و كوچك است كه روي كوه و در ميان درختان سبز شده. مسير شيب زيادي دارد و تقريبا راننده به زور مي‌راند. در نگاهش مي‌خوانم كه با خودش مي‌گويد مسافران امروزش، جمعي ديوانه‌اند كه صبح زود به جاي خوابيدن سر‌‌به‌‌كوه گذاشته‌اند.

آن هم كوهي كه ديشب برف رويش نشسته است. مقصر هم نيست. از اهالي همين سرزمين است و تا روزگار بوده در نگاه او جنگل بوده و چشمه. عادت كرده است لابد. فكر مي‌كني كه ديگر به جايي رسيده‌اي كه محال است بتوان يك آجر هم آنجا ديد. اما تابلوي روستاي عسل (اسل) محله كه به پيشوازت مي‌آيد خنده همه بلند مي‌شود. چرخ‌هاي ماشين به درخت بزرگ وسط روستا كه مي‌رسد راننده خيلي محكم مي‌گويد ديگر نمي‌شود بالاتر از اين رفت. بعد از اين يك ساعت، يك ساعت ديگر بايد راه برويم تا به درياسر برسيم.

الان پا به پاي جاده دو هزار مي‌روي. درست از وسط روستاي اسل‌محله.به عبارتي از دريا 1250 متر فاصله گرفته‌اي. نزديك به 800 متر باقيمانده را بايد پاي پياده بروي. از ميان پيچ و خم سبز درختان. اينجا جاي امني است براي آنها كه بغض سفالي دارند. حالا درست دو هزار متر از هرچيزي كه دل را تيره مي‌كند فاصله مي‌گيري. هرچيزي كه آن پايين هست و لحظات را پر از اضطراب‌هاي بي‌پايان مي‌كند. اينجا كه مي‌رسي ايمن مي‌شوي. مي‌داني كه بدي‌ها هرگز به اينجا نمي‌رسند. چون نفس كم مي‌آورند. اين بالا از غريبگي پايين خبري نيست. اينجا هيچ‌كس بدون سلام از كنار كسي رد نمي‌شود. فرقي ندارد براي نخستين بار همديگر را مي‌بينند يا براي صدمين بار. اينجا مامن اهالي كوهستان است. «گري كوپر»هايي كه خوبي‌هاي پايين را با صافي‌هاي آسمان يكجا در دشت درياسر جمع زد‌ه‌اند. «درياسر» مملو از زيبايي است و هرفصلي به رنگي درمي‌آيد.

فروغ رخ ساقي

درياسر را چهار كوه دوره كرده‌اند. چونان كاسه چيني كه پر از رنگ و لعابي‌هاي تيموري، صفوي و قاجاري است. از هر زاويه‌اي كه نگاه كني نقشي نو مي‌بيني. «يك فروغ از رخ ساقي است كه در جام افتاد.» بهار را اگر در دشت درياسر باشي با فرشي از گل‌هاي زرد در ميان سبزي چمنزار‌ها از تو ميزباني مي‌كند. پاييز را اگر به درياسر كشيده باشي رقص هزاران هزار برگ زرد و نارنجي است كه در بن چشمان تشنه‌ات مي‌نشيند به تماشا. شبش مسير شهاب سنگ‌هاست. خيره مي‌ماني به آنچه بالاي اين همه شلوغي در همسايگي ابرهايي كه پا به پاي تو مي‌آيند و مي‌روند، آرام گرفته است. گاهي اوقات آنقدر ابرها به تو نزديك مي‌شوند كه مسير را گم مي‌كني. دشت درياسر اهالي خود را دارد. آدم‌هايي كه به زندگي آن پايين اصلا علاقه‌اي ندارند و حتي طرح خروج دام از جنگل‌ها و مراتع هم نتوانسته آنها را از دل اين دشت بيرون بكشاند.

دشت پر از گله گاو و اسب است. فارغ از آناني كه مي‌آيند و مي‌روند، سبز مي‌خورند و سبز مي‌چرند. البته هيچ آشنايي هم به غريبه‌ها نمي‌دهند. براي عكس گرفتن از چند اسبي كه آنجاست مجبور مي‌شوي به كمين بنشيني. زماني كه ما به دشت مي‌رسيم زماني است كه دامداران اينجا با سرد شدن هوا كم كم بايد گله را به پايين بكشانند و نخستين آنها كسي است كه بار و بنه را روي كول گذاشته و به پايين مي‌كشاند.

هرچند ترك اين زندگي پس از 6‌‌ماه همراز شدن با دشت برايش كار سختي است، اما هم بايد كم‌كم وسايل را به پايين بكشاند و هم سري به خانواده بزند. دلش براي بچه‌هايش تنگ شده است. البته در اين 6 ماه مدام به خانواده سر مي‌زده است. اين مساله را در مقابل سوال ما با تعصب و تعجبي خاص مي‌گويد.

 

در جمع گري كوپر‌ها

دودي كه از 2 كلبه كاهگلي بلند شده ما را به سوي استراحتگاه گله‌داران مي‌كشاند؛ آناني كه با همه وعده و وعيد‌ها حاضر نشده‌اند كه زندگي خود را در اين بالا به پاپين بكشاند. همين علاقه آنها ما را ياد كتاب «خداحافظ گري‌كوپر»، رومن گاري مي‌اندازد با آن قهرمان دوست‌داشتني‌اش.

البته تا پيش از زماني كه به زندگي در پايين كوه بازگردد. شخصيتي كه از زد و بند‌ها و دوز و كلك‌هاي پايين فراري شده و زندگي در ميان برف‌ها را در بلندترين كوه‌ها به زندگي در پايين ترجيح داده بود.

وارد كلبه مي‌شويم و با كره محلي كه همان روز صبح گرفته شده بود، مهمان مي‌شويم. كلبه، كلبه كوچكي است بدون كوچك‌ترين وسيله‌اي. راستش مسوولان وقتي تصميم گرفتند براي طرح حفاظت از جنگل‌ها گله‌هاي گاو را از جنگل‌ها بيرون كنند، به دامداران وعده دادند آن پايين دست‌ها، جا و امكانات در انتظار آنها نشسته تا كار و زندگي خود را به پايين بكشانند. از جمعيتي چند نفري كه ما مهمانشان هستيم، يكي از آنها موافقت مي‌كند و گله را پايين مي‌كشاند. اما برخلاف وعده‌ها هيچ چيزي انتظار او را نمي‌كشد، جز بي‌اعتنايي مسوولان. برمي‌گردد اما استراحتگاهش را هم خراب كرده بودند. دوباره با آنهايي كه نمي‌خواستند از جنگل خارج شوند كلبه كوچكي را مي‌سازند. همين كلبه كه فضاي آن پر از دود آتشي است كه براي گرم كردن گوساله‌هاي تازه به دنيا آمده شعله مي‌كشد.

با دلي حسرت‌زده از آنها خداحافظي مي‌كنيم تا راه آمده را برگرديم. در ميان درختان كه صداي پاي چشمه‌سارها زمزمه هر روزشان شده است. تمام راه ناخنكي به زرشك‌ها، گوجه سبز‌‌ها و... مي‌زنيم. آرام‌آرام برمي‌گرديم تا به روستاي اسل محله مي‌رسيم. راننده منتظرمان است.

ساحل طلايي خزر

سفر تقريبا 2 روزه‌مان رو به پايان است و ما اصلا نمي‌خواهيم بدون اين‌كه پايي به ساحل شهسوار يا تنكابن‌ كشيده باشيم، به خانه برگرديم. سفر شمال بدون موج‌هاي خزر حتما چيز بزرگي كم دارد. همين است كه لحظه‌هاي آخر را به ساحل صخره‌اي تنكابن مي‌كشانيم به گرفتن عكسي يادگاري و رد نگاهي با دريا.

 

منبع: جام جم

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت