"مهربان "
یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل دور، حیوانی زندگی میکرد، چه حیوانی؟! خودت قصه را بخوان و حدس بزن که کدام حیوان!
توی جنگل، همه او را صدا میکردند: «مهربان». در همسایگی مهربان، روباهی لانه داشت، بدجنس و مغرور. روباه دمی داشت، قشنگ و پرمو. یک روز حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که جشن بزرگی برپا کنند و بهترین حیوان را انتخاب کنند. وقتی این خبر به گوش آقا روباهه رسید، خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «از حالا معلوم است که چه کسی بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب خواهد شد.» بعد نگاهی به دمش انداخت و با غرور گفت: «حیوان زیبایی که دمی به این قشنگی داشته باشد، بهترین حیوان جنگل است.»
روباه با این فکر، خوشحال و سرحال از لانه بیرون رفت تا در جنگل قدم بزند. اما هنوز از لانهاش خیلی دور نشده بود که صدای حرف زدن چند نفر را شنید. آهسته به طرف صدا رفت. یواشکی از پشت بوتهها سرک کشید. دید گنجشک و گوزن و خرگوش دور هم جمع شدهاند. گنجشک برایشان تعریف میکرد و میگفت: «چند روز پیش، به جوجهام پرواز کردن یاد میدادم که ناگهان جوجهی بیچاره از بالای درخت افتاد زمین. هر چه کردم نتوانستم او را بلند کنم. میترسیدم نکند حیوانی بیاید و او را بخورد.
یک دفعه به یاد مهربان افتادم. با عجله به سراغش رفتم و کمک خواستم. مهربان هم خودش را به جوجهام رساند. او را برداشت و با خودش از درخت بالا برد و گذاشت توی لانه. به نظر من بهترین حیوان جنگل، مهربان است.»
گوزن گفت: «من هم یک روز که داشتم از دست شکارچی فرار میکردم، شاخمگیر کرد به شاخهی درخت. هر چه کردم نتوانستم شاخم را بیرون بیاورم. میترسیدم نکند شکارچی برسد و من را شکار کند. آن قدر فریاد زدم تا مهربان صدایم را شنید. آمد و شاخهی درخت را شکست و شاخم را آزاد کرد. او حیوان قوی و بزرگی است.»
خرگوش که این حرفها را شنید، گفت: «من هم یک روز وقتی میخواستم آب بخورم، پایم لیز خورد و افتادم توی رودخانه، داشتم غرق میشدم. داد زدم و کمک خواستم. مهربان که تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود، صدایم را شنید، پرید توی آب و شناکنان من را نجات داد. او شناگر ماهری است.» گنجشک گفت: «من مطمئن هستم حیوانات دیگر هم، مهربان را خیلی دوست دارند. چون او با همه مهربان است و به همه کمک میکند.»
روباه با شنیدن این حرفها عصبانی شد. با خودش گفت: «یک بلایی بر سر مهربان بیاورم که مهربانی کردن از یادش برود! آن وقت حیوانات جنگل را وادار میکنم تا من را بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب کنند.»
با این فکر راه افتاد و رفت به خانهی مهربان. در زد. مهربان گفت: «کیه؟»
روباه گفت: «منم! روباه غمگین و بیچاره.»
مهربان در را باز کرد و با تعجب پرسید: «چی شده؟! چرا ناراحتی ؟!»
روباه گفت: «راستش را بخواهی، دیگر از بدجنسی کردن خسته شدهام. من هم میخواهم مثل تو مهربان باشم. آمدهام تا از تو خواهش کنم که مهربانیات را به من بدهی.»
مهربان با تعجب گفت: «چی؟! مهربانیم را به تو بدهم؟! خوب اگر این کار را بکنم که دیگر مهربان نیستم!» روباه تا این حرف را شنید، زد زیر گریه و گفت: «تو به همهی حیوانات کمک میکنی و آنها را خوشحال میکنی، اما حالا که من از تو چیزی میخواهم، دلم را میشکنی؟» مهربان که اشکهای روباه را دید، دلش سوخت و گفت: «خیلی خوب، گریه نکن! مهربانی من مال تو.» روباه از اینکه توانسته بود مهربان را گول بزند، خیلی خوشحال شد. مهربانی او را گرفت و با عجله به خانهاش برد و گذاشت توی صندوقچه و درش را بست. بعد دستهایش را بر هم زد و گفت: «این هم از این. حالا ببینم چه کسی بهترین حیوان این جنگل است؟»
آقا کلاغه که همهچیز را دیده بود، با عجله رفت و حیوانات جنگل را خبر کرد. آنها خیلی ناراحت شدند و فکر کردند و برای کمک به مهربان نقشهای کشیدند. فردای آن روز، مثل هر روز، روباه برای گردش به وسط جنگل رفت. کلاغ که مواظب آقا روباهه بود، صبر کرد تا او حسابی از لانهاش دور شد. بعد ناگهان شروع کرد به فریاد زدن و گفت: «خطر، خطر، شکارچی دارد میآید!» روباه تا این خبر را شنید، خواست فرار کند، اما دوباره کلاغ داد زد و گفت: «ای وای! آقا روباهه، کجا میروی؟! تو داری به طرف شکارچی میدوی!» روباه که حسابی ترسیده بود، پرسید: «پس چکار کنم؟ کجا بروم؟»
کلاغ گفت: «به دنبال من بیا! من جایی را بلدم که میتوانی از دست شکارچی پنهان شوی.»
در همین موقع خرگوش که همان جا منتظر بود، دوید و دم روباه را برداشت و پا گذاشت به فرار. روباه که هاج و واج خرگوش را نگاه میکرد، فهمید که گول خورده است. او با عصبانیت به کلاغ گفت: «این کارها چیه؟ زود برو و به خرگوش بگو دمم را پس بده!»
کلاغ گفت: «اگر میخواهی دمت را پس بگیری، باید اول مهربانی را به او برگردانی!»
روباه که دیگر چارهای نداشت، قبول کرد. مهربانی را و دمش را گرفت.
چند روز بعد جشن بزرگی در جنگل برپا شد و مهربان بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب شد.
خوب، قصهی ما به سر رسید و نوبت حدس تو رسید. حالا اگر گفتی حیوان قصهی ما که زمستانها به خواب زمستان میرود، قوی و پرزور است. هم میتواند از درخت بالا برود و هم میتواند شنا کند، کدام حیوان است؟
بله درست حدس زدی! خرس قهوهای.
سایت تبیان