درد عشقی که کشیدم

پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید و یوسف را به اتاق اول دعوت می‌کند. اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری می‌رسد ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

درد عشقي که کشيدم

قسمت دوم از خلاصه داستان يوسف و زليخا به روايت هفت اورنگ جامي

پس از آماده شدن ساختمان، زليخا خود را به زيباترين حالت مي‌‌‌آرايد و يوسف را به اتاق اول دعوت مي‌کند. اما افسون او در يوسف اثر نمي‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌هاي ديگر مي‌برد. در اتاق هفتم، کار زليخا به التماس و زاري مي‌رسد ولي يوسف به هر طرف روي برمي‌گرداند (حتي پرده‌ها و سقف) خود را در کنار زليخا مي‌بيند؛ بالاخره رغبتي به زليخا پيدا مي‌کند(1) و به او مي‌گويد:

  1. « من از نسل پاکان و پيامبرانم و اين گونه‌ رفتار، شايسته‌ من نيست. اگر امروز از من دست‌برداري؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود؛ قول مي‌‌دهم به زودي به وصال من برسي».

يوسف، مي‌گويد دو چيز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به اين زيبايي آفريد و دوم قهر و غضب عزيز که ولي‌نعمت من است».

 زليخا مي‌گويد:

  1. «از جانب عزيز نگران نباش که او را شرابي زهرآلود مي‌دهم و او را قرباني تو مي‌کنم؛ پروردگارت هم که خودت مي‌گويي بخشنده است؛ من آن‌قدر طلاو نقره براي کفاره‌ گناهت خرج مي‌کنم؛ تا تو را ببخشد».

يوسف جواب مي‌دهد:

  1. «من به مرگ عزيز که جز مهرباني از او نديده‌ام؛راضي نيستم و آمرزش پروردگار را هم نمي‌توان با رشوه دادن به دست آورد».

در اين غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پيراهن يوسف از پشت پاره مي‌شود. زليخا تهديد به خودکشي مي‌کند ولي يوسف با مهرباني او را آرام مي‌کند و از خانه بيرون مي‌‌آيد. بيرون از خانه يوسف به عزيز برخورد مي‌کند. عزيز از حال او مي‌پرسد ولي يوسف راز زليخا را فاش نمي‌کند.

آن‌ دو به داخل خانه مي‌آيند. زليخا وقتي آن ‌دو را با هم مي‌بيند به‌خاطر نگراني از کار زشتي که انجام داده؛ پيش‌ دستي مي‌کند و به يوسف نسبت خيانت و تجاوز مي‌دهد و پارگي پيراهن يوسف را نشانه دفاع از خود مي‌داند. يوسف به‌ناچار حقيقت را مي‌گويد و از خود دفاع مي‌کند. عزيز در حيراني اين‌که واقعيت چيست و دروغگو کيست سرگردان مي‌ماند. بالاخره به‌خاطر اين‌که، پارگي پيراهن يوسف از پشت و در نتيجه فرار بوده است؛ عزيز به دروغگويي زليخا و پاکدامني يوسف پي‌مي‌برد. هر سه نفر درگير در اين ماجرا، سعي مي‌کنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان اين رسوايي منتشر مي‌شود و زنان مصري زبان به طعن و کنايه مي‌گشايند که «زليخا چرا دل به عشق غلامي پست و بي‌مقدار سپرده ‌است؛ و شرم‌آورتر اين‌که، غلام نيز دست رد به سينه‌ او زده ‌است». اين سخنان بر زليخا بسيار گران مي‌آيد؛ پس جشني فراهم مي‌آورد و زنان صاحب‌منصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت مي‌کند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجي قرار داده و به يوسف فرمان مي‌دهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.

زنان مصري چون چهره‌ زيبا و آسماني يوسف را مي‌بينند؛ چنان حيران او مي‌شوند که به‌جاي ترنج دست خود را مي‌برند و درد و رنجي حس نمي‌کنند. از آن زنان، عده‌اي از عشق يوسف جان به‌در نمي‌برند و در همان مجلس مي‌ميرند؛ عده‌اي ديوانه و مجنون مي‌شوند و بقيه نيز چون زليخا دل به عشق غلام زيبارو مي‌سپارند. از اين پس زنان مصر دست از سرزنش زليخا برمي‌دارند ولي از سوي ديگر، رقيب عشق او نيز مي‌شوند و هرکدام براي جلب محبت يوسف قاصدي به‌سوي او مي‌فرستند. سرانجام يوسف به‌درگاه پروردگار دعا مي‌کند:

  1. «خدوندا من در زندان بودن را به همنشيني با اين زنان وسوسه‌گر ترجيح مي‌دهم».

 خداوند دعاي او را مستجاب مي‌کند و زليخا براي رام کردن اين زيباروي سرکش، او را به زندان مي‌اندازد. مدتي مي‌گذرد.

چنان حيران او مي‌شوند که به‌جاي ترنج دست خود را مي‌برند و درد و رنجي حس نمي‌کنند. از آن زنان، عده‌اي از عشق يوسف جان به‌در نمي‌برند و در همان مجلس مي‌ميرند؛ عده‌اي ديوانه و مجنون مي‌شوند و بقيه نيز چون زليخا دل به عشق غلام زيبارو مي‌سپارند.

نديدن روي معشوق به‌جاي اين‌که آتش عشق زليخا را خاموش کند؛ آن را شعله‌ورتر مي‌سازد. او از به زندان انداختن يوسف پشيمان مي‌شود اما ديگر خيلي دير شده و او حتي از ديدن روي دلدار هم محروم گشته‌است. او گاهي شبانه به زندان مي‌رود و از دور به تماشاي او مي‌نشيند؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا به ياد يوسف به بام زندان چشم مي‌دوزد. اما دلش تسلي نمي‌يابد و کم‌کم فراق يوسف بر سلامتي جسم و روح او اثر مي‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر مي‌‌شود.

پس از سال‌ها، يوسف بر اثر شهرتش به تعبير خواب در زندان و تعبير خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد مي‌گردد و به عزيزي مصر برگزيده مي‌شود. از طرفي شوهر زليخا نيز مي‌ميرد و او را تنها مي‌گذارد. زليخا که از عشق يوسف پير و شکسته شده و بينايي‌اش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقير مي‌‌شود و کارش به گدايي و ويرانه‌نشيني مي‌کشد. زليخا بر گذرگاه عبور يوسف، خانه‌اي از ني مي‌سازد و به انتظار او مي‌نشيند.

در اين خانه، هرگاه زليخا از عشق يوسف ناله مي‌کند صدايش در ني‌ها مي‌پيچد وآنان نيز با او همنوا مي‌شوند. زليخا که بت‌پرست بوده‌؛ شبي در پيشگاه بتش سجده مي‌کند و مي‌گويد:

  1. «من سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و هميشه دعايم اين بوده که مرا به وصال يوسف برساني. اين‌بار فقط مي‌خواهم يک‌بار ديگر او را ببينم و با من سخن بگويد».
هرگاه زليخا از عشق يوسف ناله مي‌کند صدايش در ني‌ها مي‌پيچد وآنان نيز با او همنوا مي‌شوند.

صبحگاه وقتي يوسف از آن‌جا عبور مي‌کند؛ زليخا هر چه فرياد مي‌زند؛ از شلوغي و غوغاي همراهان کسي به او توجهي نمي‌کند.

 زليخا به خانه برمي‌گردد و با دست خود بتش را مي‌شکند و از روي تضرع و اخلاص، پيشاني بر خاک مي‌گذارد و مي‌گويد:

  1. «اي پروردگار يوسف! تو که يوسف را از مشکلات رهانيدي و به سروري رساندي؛ ذلت و خواري مرا ببين و به من رحم کن، مرا از اين غم رهايي ده و به وصال معشوقم برسان».

هنگام برگشتن يوسف صداي گريه و مناجات زليخا را مي‌‌شنود و دلش به رحم مي‌آيد. به همراهانش دستور مي‌دهد که آن زن بيچاره را به بارگاه او بياورند تا شايد بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه يوسف، وقتي زليخا را به نزد او مي‌برند؛ زليخا بي‌اختيار دهان به خنده مي‌گشايد. يوسف از خنده‌هاي بي‌امان او تعجب مي‌کند و علتش را مي‌پرسد. زليخا مي‌گويد:

  1. «آن‌زمان که جوان و زيبا بودم و ثروتم را به پايت مي‌ريختم مرا از خود مي‌راندي؛ ولي اکنون که از عشق تو پير و نابينا و ناتوان شده‌ام؛ مرا به حضورت مي‌پذيري».

يوسف او را مي‌شناسد و مي‌گويد:

  1. «زليخا! چه بر سرت آمده است؟».

زليخا از شوق اين‌که يوسف براي اولين بار او را به‌نام خطاب مي‌کند مدهوش مي‌شود. پس از به هوش آمدن مي‌گويد:

  1. «عمر، آبرو، ثروت، جواني و زيبايي من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم اين شده‌ است».

يوسف شگفت‌زده مي‌پرسد:

  1. «اکنون از من چه مي‌خواهي؟»

 زليخا مي‌گويد ابتدا اين‌که دعا کني خدا جواني و زيبايي‌ام را به من برگرداند». يوسف دست به دعا برمي‌دارد و زليخا دوباره جوان و زيبا مي‌شود. زليخا مي‌گويد:«و ديگر اين‌که با من ازدواج کني». يوسف درمي‌ماند که چه پاسخي دهد. در همان حال جبرئيل نازل مي‌شود و پسنديده بودن اين وصلت را خبر مي‌دهد. پس از سال‌ها فراق، زليخا به وصال يوسف مي‌رسد.

 اما چندي بعد، يوسف، پدر و مادرش را در خواب مي‌بيند که خبر از نزديکي مرگ او مي‌دهند. بنابراين زليخا هنوز از جام وصال سيراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا مي‌شود. ولي اين‌بار طاقت نمي‌آورد و از غصه‌ فراق معشوق مي‌ميرد. 

چندي بعد، يوسف، پدر و مادرش را در خواب مي‌بيند که خبر از نزديکي مرگ او مي‌دهند. بنابراين زليخا هنوز از جام وصال سيراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا مي‌شود

 

در اين داستان زليخا قدم‌به‌قدم با عشق يوسف پيش مي‌رود و از تمام دارايي‌هايش (مثل زيبايي، جواني‌، ثروت، حيله‌گري‌هاي دايه و...)‌ براي رسيدن به معشوق استفاده مي‌کند و به جايي نمي‌رسد اما وقتي تمام چيزهايي که به آن اميد دارد را از دست مي‌دهد و در عشق پاکباز مي‌شود؛ به وصال معشوق مي‌رسد.

 

در مقالات بعدي تحليل ادبي اين منظومه را با منظومه يمنسوب به فردوسي بررسي خواهيم کرد.


1- در مطلب اول توضيح داديم که اين داستان ها دقيقا نظر قرآن و وحي را رعايت نکرده و تنها الهامي از اصل داستان دارند و روايت گري اين منظومه ها حاصل فکر خود شاعر است.

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت