حکایت سرخ شدن بنفش

یک شب شنیدم از عالم بالا کسی گفت : هدف از زندگی تلاش برای نیل به اسرار ما ورای زندگی است...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکايت سرخ شدن بنفش

داستان "لبخند خدا" از مجموعه ي "حمام روح" اثر "جبران خليل جبران" و ترجمه ي " سيد حسن حسيني"

در ميان گل ها و سبزه هاي باغي تنها و دور افتاده ، بنفشه اي خوشبو با گلبرگ هاي زيبا ، شاد و راضي زندگي مي كرد .

يك روز صبح ، دانه ي بلورين شبنمي چون تاج بر فرق بنفشه نشست . بنفشه سربرداشت و به اطراف خود نگاهي انداخت . شاخه گلي ديد قد كشيده با ساقه اي ظريف و بلند و سري برافراشته همچون شعله ي آتش بر چراغداني از زمرد . بنفشه لب هاي نيلگونش را باز كرد ، آهي كشيد و با حسرت گفت :

  1. « در بين گياهان چه گياه كم اقبالي هستم و ميان گل ها چه گل پست و حقيري ! طبيعت مرا كوچك و حقير پرورانده ، به گونه اي كه چسبيده به زمين زندگي مي كنم و نمي توانم چون گل هاي بلند قامت به سوي آبي آسمان رشد كنم و صورتم را به سوي آفتاب بگردانم . »

گل سرخ حرف هاي همسايه اش ، بنفشه ، را شنيد . از خنده تابي خورد و گفت :

  1. « ميان گل ها چه گل ناداني هستي ! تو قدر اين نعمتي را كه داري نمي داني . طبيعت از زيبايي و ظرافت و بوي خوش به تو چيز هايي داده كه به بيشتر گل ها و گياهان ديگر نداده است . اين آرزوهاي منحرف و اين تمايلات زيان آور را از سر بيرون كن و به آن چه قسمت تو شده راضي و قانع باش و بدان كه هر كس افتادگي كند قدر و منزلتش بيشتر مي شود و هركس افزون طلبي و زياده خواهي پيشه سازد ، گرفتار كمبود و نقصان مي شود. »

بنفشه گفت :

  1. « تو به من دلداري مي دهي زيرا خود به آن چه من آرزويش را دارم رسيده اي و حقارت مرا با پند و نصيحت مي پوشاني چرا كه خود بزرگ و باشكوهي و چه تلخ است موعظه اي كه خوش بختان به نگون بختان مي كنند . و چه بي رحم است زورمندي كه در ميان ضعيفان اين گونه زبان به پند و اندرز مي گشايد . »

طبيعت حرف هاي بنفشه و گل سرخ را كه شنيد از تعجب تكاني خورد و گفت :

  1. « دخترم بنفشه ! اين چه حرفي ست كه مي زني ؟ من تورا با لطف و تواضع و ظرافت و سادگي مي شناسم . اما انگار هوس هاي زشت ، فكرت را پريشان كرده و عظمتي پوچ و توخالي عقلت را دزديده است ؟»

بنفشه با التماس گفت :

  1. « اي مادري كه به واسطه ي جبروتت عظيمي و به واسطه ي مهرباني ات بزرگ و باشكوه ؛ با تمام قلبم از تو خواهش مي كنم كه تنها آرزوي مرا برآوري و براي يك روز هم كه شده مرا مبدل به يك شاخه گل سرخ كني .»

طبيعت گفت :

  1. « تو نمي فهمي كه چه مي خواهي و نمي داني كه پشت اين عظمت ظاهري چه بلاهايي نهفته است و اگر من ساقه ي تورا بلند كنم و صورتت را تغيير دهم و تورا به گل سرخ تبديل كنم ، پشيمان مي شوي و آن وقت پشيماني سودي نخواهد داشت .»

بنفشه گفت :

  1. « تو فقط مرا به گل كشيده قامت و سربلند بدل كن ... بعد از آن هربلايي برسرم آمد بر گردن خودم . »

طبيعت گفت :

  1. « اي بنفشه ي نادان و سركش ! خواست تورا اجابت كردم اما هر سختي و مصيبتي كه به تو رسيد بايد از خودت شكوه كني . »

پس طبيعت انگشتان نامرئي و سحرانگيزش را دراز كرد و دستي به ريشه هاي بنفشه كشيد و در يك آن بنفشه تبديل به گلي شد بلندتر از ديگر گل ها و گياهان باغ . غروب آن روز ، ابرهاي سياه و پرباران هوا را تيره كرد. رعد و برقي شد و آسمان با لشكري جرار از باد و باران به جنگ باغ و بوستان رفت . شاخه ها را شكست ، گل ها را پرپر كرد و بوته ها را از ريشه به در آورد و جز گل هاي كوچكي ك به خاك چسبيده بودند يا در شكاف سنگ ها مخفي شده بودند گياهي سالم بر زمين باقي نگذاشت .

اما آن باغ تنها و دورافتاده از دستبرد طوفان بيش از هر باغ و بوستان ديگري آسيب ديد و جز يك دسته بنفشه ي كوچك كه در پاي ديوار باغ پناه گرفته بودند ديگر گياه و گلي برجاي نماند .

يكي از بنفشه هاي كوچك سربلند كرد و گل هاي پرپر شده و درخت هاي شكسته را ديد . لبخندي زد و به دوستانش گفت :

  1. « نگاه كنيد ؛ ببينيد طوفان با آن گل هاي سركش و نادان چه كرده است . »

بنفشه ي دوم گفت :

  1. « درست است كه ما به خاك چسبيده ايم اما در عوض از خشم طوفان در امانيم »

و بنفشه ي سوم گفت :

  1. « ما كوچك و حقيريم از اين رو طوفان نمي تواند ما را شكست دهد .»

ملكه ي بنفشه ها چشم گرداند و در نزديكي خود بنفشه ي آرزومند را كه به گل سرخ بدل شده بود ، ديد . طوفان ساقه اش را شكسته بود و باد گلبرگ هايش را به اطراف پراكنده بود و قامتش به تمامي هم چون كشته اي كه دشمن به تيرش زده باشد ، روي علف هاي مرطوب افتاده بود .

ملكه ي بنفشه ها خطاب به بنفشه هاي ديگر گفت :

  1. « دختران من ! به اين بنفشه اي كه فريفته ي هوا و هوس شد خوب نگاه كنيد . او براي ساعتي بلند پروازي و غرور به گلي سرخ بدل شد ، اما سقوط كرد . خوب نگاه كنيد كه اين براي شما آينه ي عبرتي ست . »

در آن حال بنفشه ي نيمه جان تمام نيرويش را جمع كرد و به سختي گفت :

  1. « به من گوش كنيد اي نادان هاي راضي و قانع كه از طوفان و گردباد وحشت داريد . ديروز من هم مثل شما در ميان برگ ها و شاخه هاي سبز ، قانع به آن چه قسمتم بود نشسته بودم . اما قناعت من هم چون ديواري بلند مرا از واقعيت زندگي جدا كرده بود . زندگي من با تمام آسايش و آرامشي
    كه داشت زنداني بود كه ديوار هاي امن و امان داشت . من مي توانستم مثل شما چسبيده به خاك زندگي كنم و منتظر بمانم تا زمستان از راه برسد و هم چون ديگر گل ها و گياهان مرا در زير كفني از برف مدفون سازد . مي توانستم مثل شما بي هيچ تلاش و كوشش و كشفي تازه و بي آن كه نامعلومي را معلوم و پنهاني را آشكار كنم زندگي كنم و بميرم . قبل از آن كه چيزي غير از آن چه تا به حال طايفه ي بنفشه ها دريافته اند ، دريابم . اما در سكوت يك شب شنيدم كه عالم بالا به عالم ما مي گفت : هدف از زندگي تلاش براي نيل به اسرار ماوراي زندگي ست . پس بر خود شوريدم و عزم كردم به مقامي بالاتر از مقامي كه داشتم برسم . از طبيعت خواستم مرا به گلي سرخ تبديل كند و طبيعت خواسته ي مرا اجابت كرد . ساعتي بزرگوارانه در اوج زيستم . هستي را با چشم هاي گل سرخ ديدم زمزمه ي آسمان و عرش را با گوش هاي گل شنيدم و با برگ هايم نور را لمس كردم . اينك من مي ميرم . حال آن كه در من چيزي ست كه از اين پيش در وجود هيچ بنفشه اي نبوده است . مي ميرم در حالي كه از اسرار آن سوي محيط كوچكي كه در آن زاده شده بودم ، آگاهي يافتم و هدف از زندگي همين است . »

آن گاه گل سرخ جان سپرد و در آن حال بر چهره اش نقش لبخندي آسماني ديده مي شد . لبخند كسي كه به آرزوهاي خويش دست يافته . لبخند فتح و پيروزي . لبخند خدا .


جبران خليل جبران

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت