رمان خوانی (2) : جنگ و صلح

جنگ و صلح [Vojna I mir] رمانی از لئو نیکولایویچ تولستوی (1828-1910)، نویسنده روس،‌ بزرگترین اثر ادبیات روس و یکی از مهم ترین رمان های ادبیات جهانی....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رمان خواني (2) :جنگ و صلح 

جنگ و صلح [Vojna I mir]

  رماني از لئو نيکولايويچ تولستوي (1828-1910)، نويسنده روس،‌ بزرگترين اثر ادبيات روس و يکي از مهم ترين رمان هاي ادبيات جهاني.

  در حقيقت، زندگي ملت روس چندان کامل و بر زمينه­اي با چنان علو و رغبت انساني در آن وصف شده است که مي‌توان يکي از زيباترين يادگارهاي تاريخي تمدن اروپايي‌ برشمرد. تولستوي اين رمان را در پنج سال نوشت و آن را در 1878 انتشارداد.

  درمتن رويدادهاي بزرگ تاريخي آغاز سده نوزدهم ( نبرد 1805-1806 اوسترليتز و نبرد 1812-1813 بارادينو و حريق مسکو)،‌ ماجراهاي زندگي دو خانواده اشرافي، ‌يعني خانواده باکونسکي و راستوف،‌ ثبت مي‌شود. اين رمان به نوعي همان شرح وقايع زندگي اين دو خانواده است. کنت بزوخوف،‌ که پيداست خود نويسنده است، ‌چهره اصلي آن است،‌ هر چند همواره در صحنه نيست. پرنس بالکونسکي سالخورده، که در زمان کاترين بزرگ ژنرال بوده، شکاک و طنزگويي است تيزهوش ولي مستبد ولي در املاک خود با دخترش، ‌ماريا، ‌زندگي مي‌کند که ديگر نه بسيار جوان است و نه بسيار زيبا،‌ ولي چشمان « بس زيبا و پرتوافکن» و لبخند محجوبانه‌اش از علو روحي بسياري حکايت مي‌کنند. ماريا با شايستگي بار زندگيي را مي‌کشد که پدري رئوف ولي سخت‌گير و جدي زمام آن را به دست دارد؛‌ با اين همه، در کنه ضمير،‌ به اين اميد است که روزي کانون خانوادگي خاص خود را داشته باشد. اين اميد، هر چند مدتها بعد، بر اثر ازدواج او با نيکولاي راستوف برآورده هم مي‌شود.

  مهم‌ترين چهره خانواده بالکونسکي پرنس آندري،‌ برادر ماريا است که از هر حيث با خواهرش فرق دارد: نيرومند، ‌تيزهوش، رشيد و رعنا،‌ آگاه از برتري خويش ؛‌ ولي به خطاي خود پي برده و بيهوده در پي آن است که به طور خلاق از مواهب خود بهره برد. وي،‌که يک بار در نبرد اوسترليتز زخمي شده است، ‌به کانون خانواده باز مي‌گردد؛ همسرش مرده است و او عاشق ناتاشا راستوف مي‌شود که دختري است بسيار جوان و سرشار از احساسات، که در نظر او کمال مطلوب پاکي و زيبايي جلوه مي‌نمايد. چون اين دختر، در لحظه‌اي از لحظات سردرگمي،‌ به دام آناتول کوراگين، جوان پر زرق و برق و سبک‌مايه، ‌مي‌افتد، آندري بالکونسکي به تمام معني دچار سرخوردگي مي‌شود. بعدها، ‌در لحظاتي که چراغ عمرش اندک‌اندک بر اثر عوارض زخمي تازه که در نبرد بارادينو برداشته است،‌ رو به خاموشي مي‌دهد، ‌سرانجام« حقيقت زندگي» را مي‌يابد که همان عشق به خداست. به موازات نشيب و فرازهاي زندگي خانواده بالکونسکس، ‌دگرگونيهاي خانواده راستوف را شاهديم. نيکولاي راستوف، اين موجود اندکي ساده دل،‌ بي آنکه احساس مشکلي کند و دچار دودلي باشد زيست مي‌کند؛ ‌مع‌الوصف منشي نجيبانه و پرشهامت و شاد دارد. وي،‌ هنگامي که، ‌بر اثر پيش آمدن موقعيتهايي، ‌کارش به ازدواج با پرنس ماريا مي‌کشد، همسري عالي و پدري مهربان مي‌شود. پرجاذبه‌ترين سيماي خانواده راستوف ازآن ناتاشا است.

   ناتاشا يکي از زيباترين آفريده‌هاي تولستوي و يکي از انساني‌ترين و سحارترين آفريده‌‌هاي ادبيات جهاني است. اين دختر سرشار از نيروي حيات و شادي است و قادر است که با شادابي و سرزندگي خود همه پيرامونيان خويش را زير نفوذ گيرد. او «ضميري روشن» دارد که، به گفته پير بزوخوف، ‌در وجود او کار عقل را مي‌کند. با اين همه، ناتاشا جوان‌سال‌تر از آن است که به خلأ پنهان در پس ظاهر درخشان آناتول کوراگين پي برد،‌ و او را بر آندري بالکونسکي ترجيح مي‌دهد. با اين همه،‌ پيوند گسستن از کوراگين نقطه عطفي است در زندگي دختر جواني که فريب آناتول را خورده است؛ ناتاشا خطايي را که از او سرزده نمي‌تواند بر خود ببخشايد و در چنبره نوميدي و سرخوردگي، خواهان مردن است. فقدان برادر کهترش، پير،‌ که در کارزار کشته شده است، مايه نجات او مي‌شود و به او نيروي زندگي مي‌بخشد؛ زيرا اين مرگ ناگزيرش مي‌سازد که مراقب مادرش باشد و او را در اين درد و غم بي‌کران دلداري دهد. متعاقباً با عشق پير بزوخوف درمان او کامل مي‌شود. ناتاشا، ‌همچون پرنس ماريا، همسر و مادري نمونه مي‌شود که وجود خود را سراسر وقف وظايف تازه خويش مي‌کند. سرنوشت پير بزوخوف،‌ به نوعي،‌ حد واسط سرنوشت پرنس آندري بالکونسکي و ناتاشا است.

   پير،‌که فرزند نامشروع کنت سيريل بزوخوف است،‌ پس از مرگ پدر صاحب ثروت هنگفتي مي‌شود که راه بهره‌برداري از آن را نمي‌شناسد. پير بزوخوف فربه اندام – که به تفکر گرايش دارد و زندگي دروني زياده پر مشغله‌اش مانعي است بر سر راه باروري استعدادها عقلاني او، ‌هر چند تباين بس آشکار رفتار خود و رفتار ديگران را از طريق شهودي حس مي‌کند، اين سابقه در او هست که با سادگي و خلوص بدوي با امور رو به رو شود و به ‌علاوه، از حس سازگاري که به وي امکان بخشد راه ميانه‌اي در خور زندگي پيش گيرد بي‌بهره است- از همان اول، طعمه و شکار آسان‌يابي است براي جامعه‌اي که در آن در جنب و جوش است.

پرنس بازيل کوراگين به‌آساني موفق مي‌شود که وي را به ازدواج با هلن، دختر سبک‌مايه‌اش، وادار سازد. اين ازدواج ناخجسته جامعه‌اي را که در آن به سر مي‌برد بهتر به وي مي‌شناساند و يکسره از آن دل‌زده و بيزارش مي‌سازد. بزوخوف از همسر خود جدا مي شود و به آزمونها و تلاشهاي بيهوده‌اي براي اصلاحات ارضي دست مي‌زند و سر انجام در پي نيل به يقين نهايي به جمعيت فراماسونري در‌مي‌آيد که به اندک زماني مايه سر خوردگي او مي‌شود.

 هنگامي که ناپلئون وارد مسکو مي‌شود، پير بزوخوف چنين مي‌انديشد که سرنوشت او را براي کشتن آن جبار برگزيده است و ‌چون حيات خود را بي‌فايده مي‌بيند، آسان‌تر آماده فداساختن خود مي‌شود. فرانسويان، پيش از آنکه بتواند طرح خود را اجرا کند، دستگيرش مي‌سازند؛ ‌در زندان، در تماس با کساني ساده دل چون پلاتون کاراتايف،‌ اندک اندک در فضاي روح او نوري تابان مي‌شود. به محض رهايي از زندان، خواهد توانست  زندگي جديدي را آغاز کند.

   همسرش، هلن، ‌مرده است و او احساس مي‌کند که مجذوب ناتاشا شده است. ناتاشا، با هاله‌اي از درد و رنج ممتد، ‌عجيب به او نزديک و در نظرش عزيز مي‌شود. در امن و امان اين کانون خانوادگي، ‌آرامش از نو برقرار مي‌گردد.

تولستوي چنين انديشيده بود که رماني درباره توطئه معروف به توطئه «دکابريستها» و قيام مسلحانه ناکام 1825 آنان بنويسد. وي حتي همه معلومات لازم را گرد آورده بود. با اين همه، مطالعه متون براي نگارش اين اثر توجه او را به عصر پيشين جلب کرد،‌ چه سرچشمه‌هاي آن پديده‌هاي تاريخي را که وي مي‌خواست روشن سازد در اين عصر سراغ مي‌گرفت. بدين سان، وي ناگزير تا زمان جنگهاي ناپلئوني به گذشته بازگشت. فراخي دامنه موضوع- که رويدادهاي شگرف و حايز اهميت اساسي براي روسيه را در برمي‌گيرد- به نويسنده اجازه مي‌دهد که حماسه تاريخي تمام عياري بيافرينند.

 هرچند مطالعه عمقي اسناد و مدارک، تولستوي را به آن عينيتي رهنمون نکرد که برخي از منتقدان خواهان يافتن آن در اثر او بودند. اين مطالعه عميق در سبک و صورت روايت دقيق و روشن داستان جلوه‌گر است؛‌ دگرگونه‌سازي برخي از لحظات تاريخي به هيچ روي  درآن تيرگي و ابهام پديد نمي‌آورد. نويسنده، با گذار از تحليل روان شناختي چهره‌هاي داستاني، به مشاهده حالات نفساني جمعي، عنصري پراهميت وارد اثر مي‌سازد؛‌ زيرا سخن بر سر چارچوبي است به وسعت تاريخ روسيه از 1803 تا 1813.

اهميت جنگ و صلح نه تنها با عظمت چارجوب و وسعت بينش هنرمند، بلکه همچنين با آن چه کساني « عنصر اخلاقي» و کساني ديگر«عنصر فلسفي» خوانده‌اند روشن مي‌گردد. در  عنصر فلسفي دو مولفه وجود دارد: يکي با برد و دامنه جهاني و ديگري نوعاً روسي. مولفه  جهاني همان فلسفه تاريخ خاص تولستوي است. به نظر او، آن چه در رويدادهاي بزرگ تاريخي بايد عامل قطعي شمرده شود روح توده‌هاي مردم و قوت اراده نفوس پاک و متحد در تلاشي مشترک و قهرمانانه‌ي قرين گمنامي و موضع انفعالي آنان است نه ذهن وقاد سرداران و رهبران يا نبردآرايي ستادها.

به نظر او، آن چه در رويدادهاي بزرگ تاريخي بايد عامل قطعي شمرده شود روح توده‌هاي مردم و قوت اراده نفوس پاک و متحد در تلاشي مشترک و قهرمانانه‌ي قرين گمنامي و موضع انفعالي آنان است نه ذهن وقاد سرداران و رهبران يا نبردآرايي ستادها.

   از سوي ديگر، تولستوي بر اين باور است که اين فلسفه در روحيات خلق روس به بهترن وجهي به بيان درآمده است. معتبرترين ترجمان اين روحيات، سرباز پلاتون کاراتايف و در سطحي عالي‌تر،‌ژنرال کوتوزوف است. کاراتايف، با دعاي شامگاهي خود، ‌«خدايا، مرا چون سنگ بخوابان و چون نان برخيزان» ، بيانگر فرمان‌برداري ساده دلانه و عميقاً مذهبي انسان از وجود مطلقي است که بر او فرمان مي‌راند. وجود او خود مظهر اصل رضا و تسليم به مصايب است- با اين ايمان خالصانه کوتوزوف، که به هجوم ناپلئون و آثار آن با نظر شهودي روستانشينان روس مي‌نگرد، مي‌داند که ناپلئون هنوز هيچ نشده رمق از دست داده است و سرنوشت او اين است که در پهنه بي‌کران غم‌زده استپها محو شود. از اين رو، به فکر آن نيست که در پي نبرد منظم باشد: وي با اطمينان قلب در انتظار ساعت عقب نشيني بزرگ است. کوتوزوف نماينده آگاه دريافتي عرفاني از زندگي است که، به عقيده نويسنده، تنها مردم متأمل و شکيباي روس، مي‌توانند حامل پيام آن به جهان باشند.

  اين دريافت که تولستوي از پروردن آن با اتقاني نظري (_آخرين صفحات رمان خود به تمام معني تحقيقي است در فلسفه تاريخ، مستقل از باقي اثر) پروا ندارد، در مجموع اين رمان شاعرانه وسيعاً تحقق مي‌يابد؛ ‌رماني که در آن مايه‌هاي روان‌شناختي و حماسي و توصيفي در وحدتي شگفت‌انگيز به هم درمي‌آميزد.

چشم زلال و خيال‌پرور پير بزوخوف به منزله پرده‌اي است که تصوير جهان بر روي آن مي‌افتد، جهاني که تقديري کامل و به گونه‌اي اسرارآميز بهره‌مند از حکمت راهبر آن است. ترديد او تنها به ظاهر ترديد است؛ در حقيقت،‌ پير با سير و تأمل واقعي فقط آشنا مي‌گردد – و او خود بيش از پيش به اين معني آگاهي مي‌يابد. وي، که از همان سن پختگي اصرار داشت درباره پيرامونيان خويش داوري کند، سرانجام پي مي‌برد که همه داوريها نسبي‌اند. با اين همه، در برابر مطلق عاجز مي‌ماند. آنگاه، چنين پيش مي‌آيد که، در پرتو انبازي خوش نفس، در هر يک از افعال زندگي روزمره، حرکات جهان خاکي، در سطحي والاتر به صورت نوعي پيوستگي با حقيقت سرمدي در مي‌آيد. از اين رو، مي توان گفت هيچگاه دست به عمل نمي‌زند وچون مي‌زند، تلاش‌هاي او کند و ناشيانه‌اند؛ وي نه عارف‌صفت است نه قديس؛‌ اصلاً براي زهد ناب آفريده نشده است. ليکن براي آنکه به تعادل برسد بايد ميان ممکن و مطلق آن توافقي را برقرار سازد که نافي هر عمل شگفت يا قهرمانانه‌اي است. از اينجا، انسانيتي بي‌تخلخل و اندکي انفعالي ناشي مي‌شود که در ميان چهره‌هاي داستان تنها او توانسته است به آن دست يابد.

 به گرد پير، صور گوناگون هستي که اراده‌اي فراتر از افراد بر آن حاکم است  با همه تنوع اش شکوفا مي‌شوند. به ويژه در عالم نوجواني که در اين رمان به عميق‌ترين وجهي به بيان هنري درمي‌آيد. اين «نوجواني» در اثر تولستوي در فضاي خوش‌تري ( توان گفت بي‌اندازه خوش‌تر) جلوه‌گر مي‌شود و ويژگي آن فرديتي است پيشرس که ذوق و شم فطري، آن را به درجه‌اي بالاتر مي‌رساند و به افراط مي‌ستايد. نوجواني، با جلوه‌هاي بي‌شايبه شادي و غم و با تأثرات و انفعالات خود، نظاره گاهي است که سير به سوي هدف نهايي با پيش بيني سرنوشت آدمي اجازه مي‌دهد. ناتاشا روح اين جواني است که سايه و روشن آن را با همه حدت از سر گذرانده است و به هنگام گذار از نوجواني به سن پختگي، ‌رشته آن تماس جادويي گسسته مي‌شود.

 جهان رشد و پختگي تولستوي در اينجا عجيب نابينا و گران‌بار از امکانهاست: جهاني است که در آن، جنگ و صلح با بيهودگي غم‌انگيز خود از پي هم مي‌آيند؛ جهاني که به جبر قرباني خود مي‌شود. اگر بهترين افراد خود را ملزم به بازجست دروني پنهان و ناتمامي مي‌سازند، ‌قاطبه کسان به سائقه اوضاع و احوال به سوي مقصودهاي عاجل روان‌اند که همين‌که آدمي به آنها رسيد مستحيل مي‌شوند، چون مردم از فهم معناي سرنوشت خويش عاجزند. عقل و نبوغ، خطر چنين مسير کورکورانه‌اي را برنمي‌تابند. اين را هم بايد گفت که آناتول کوراگين سبکسر و کم‌مايه و ناپلئون،‌ هر دو به يکسان در اين نابينايي انبازند. در حقيقت، معناي تقدير حاکم براي هيچ‌ يک از آن دو موضوع مطالعات روان‌شناسي نيست، بلکه تنها بازي انگيزه‌هاي بي‌پيوندي است که در کنار هم قرار گرفته‌اند.

تولستوي، در سايه پيروزيهايي که در عرصه واقع‌بيني به دست آورده بود، ‌نخستين کسي بود که ارزش برخي مشاهدات باريک‌بينانه- گترهاي چکمه يک افسر طي نبرد، گفت و شنودي پوچ و بي‌معني که با اصراري خنده‌آور و در موقعيتي نمايشي تکرار مي‌شود، چين و شکن نيم‌تنه‌اي که در اثناي سخناني پرحرارت جلب توجه مي‌کند و در جلب نظر حاکم مي‌شود و...- را آشکار ساخت.

   زندگي خاص همه اين جزئيات دورازانتظار، بر سرنوشت بينواي انسان بار مي‌شود و رويداد آنها در زمينه‌اي مابعد طبيعي بازتاب مي‌يابد که خواننده را دچار آشفتگي مي‌سازد. با اين روابط ميان امر محدود و امر سرمدي، که گاهي در عمق يکي از نفوس، آشکار و گاهي در انبوه مردم و محيطي که آنان را احاطه مي‌کند جلوه‌گر مي‌شود، جنگ و صلح را در ميان آثار حماسي،‌ در رده‌اي جاي مي دهد که به ايلياد نزديک‌تر است تا به آثار ادبي جديد اروپا.

جنگ و صلح را در ميان آثار حماسي،‌ در رده‌اي جاي مي دهد که به ايلياد نزديک‌تر است تا به آثار ادبي جديد اروپا.

   تولستوي، در يکي از بغرنج‌ترين و جنجالي‌ترين تاريخ فکري جهان، به بازيافت آن ارزشهاي بنيادي نايل مي‌شود که فاوست در عالم «مادرها» به سراغ آنها رفته است. وي اين ارزشها را، در عين سلامت و سرشار از وعده‌هاي خوش، آفتابي مي‌سازد آن هم در جهاني که گويي مقدر بوده است ميان دو قطب فورماليسم پارناسي [توجه صرف به نزهت و پاکي و کمال سبک]‌ و ناتوراليسم خشن و نابخشودني دست و پا زند.


منبع :

احمد سميعي (گيلاني) . فرهنگ آثار.

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت