آرزوهای خورشید
آرزوهای خورشید
خورشید عاشق زمین بود. دوست داشت درختهای زمین را ببیند... دوست داشت رودخانههای زمین را ببیند و خودش را توی آب رودخانهها بشوید... خورشید آدمهای زمین را هم دوست داشت. گاهگاه باز میآمد و از زمین میگفت و دل خورشید آب میشد. یک روز از روزهای خدا، خورشید دل به دریا زد و رفت به زمین. زمینیها فهمیدند که خورشید دارد نزد آنها میآید. خورشیدی که عکساش توی نقاشی همهی بچهها بود... خورشیدی که گرمایش را زمینیها دوست داشتند. خورشید میآمد با یک عالم قصهی آسمانی. قصههای او پر از ستاره بود شاید... قصههای او بوی ابر میداد شاید.
خورشید به سرزمین کوتولهها رفت. کوتولهها خوشحال شدند اما آنقدر گرمشان شد که مرتب بدنشان را خیس میکردند. اما فایده نداشت چون آبها هم گرم شده بودند. کوتولهها جان نداشتند با خورشید حرفهای قشنگ بزنند. خورشید با اینکه دوست داشت در سرزمین کوتولهها بماند. اما تصمیم گرفت به سرزمین خرسهای قطبی برود. خرسها خوشحال شدند.خورشید میآمد و آنجا را گرم میکرد. دیگر آنجا تاریک نبود. خورشید وقتی آمد یخها آب شدند. خرسها گرم شدند اما خیلی گرم شدند. آب همهجا را گرفت. خورشید گریهاش گرفت. وای خدا او همه چیز را به هم ریخت. آب داشت خرسها را میبرد. خرسها برایخورشیدشان دست تکان میدادند. خورشید گریهاش گرفت. تصمیم گرفت همان موقع از آنجا برود. او آنقدر رفت تا اینکه به جایی رسید که هیچکس نبود. تک و تنها بود. به آسمان نگاه کرد. دوست داشت به درختها دست بکشد. اما درختها میسوختند از بس که بدن خورشید گرم بود. دوست داشت توی گندمزار آنقدر بچرخد تا خسته شود، اما گندمزار لابد آتش میگرفت. دوست داشت... دوست داشت... اما خورشید نمیتوانست به آرزوهایش برسد. آنوقت فکر کرد آرزوهای دیگران آرزوی خودش است. وقتی خرسهای قطبی آرام زندگی کنند انگار خورشید به آرزویش رسیده است! وقتی کوتولوها دنبال هم کنند و شادی کنند انگار که خورشید به آرزویش رسیده است! و وقتی هم شب را و هم روز را آدمهای زمینی ببینند، انگار خورشید به آرزویش رسیده است.
پس ...
پسخورشید به آسمان رفت. به آسمان میرفت و گریه میکرد. او حالا عاشق آسمان و زمین بود.
مژگان مشتاق
منبع: شکوفهی سیب