مشکل آقای مربّع

آقای مربّع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلع هایش را گم کرده بود. آن شب، در خانه دایره بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مشکل آقاي مربّع

يکي بود يکي نبود آقاي مربّع خيلي غمگين بود. چون يکي از ضلع هايش را گم کرده بود. آن شب، در خانه دايره بزرگ، مهماني خوبي برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقاي مربّع هم دعوت شده بود. اما چطور مي توانست بدون يک ضلع به آن مهماني برود؟

صداي در خانه بلند شد. پشت در، دوست قديميآقاي مربّع، آقاي مستطيل بود. آقاي مستطيل، مثل هميشه، با خوشرويي سلام کرد و گفت: آمده ام تا با هم به مهماني برويم.

آقاي مربّع گفت: اما، من نمي توانم بيايم! بعد هم ماجراي گم شدن يک ضلعش را تعريف کرد.

آقاي مستطيل فکري کرد و گفت: تا مرا داري، غصّه هيچ چيز را نخور. همين الان، يکي از ضلع هايم را به تو مي دهم.

او اين را گفت و يکي از دو ضلع کوچکش را به مربّع داد، ضلع کوچک مستطيل، درست اندازهآقاي مربّع بود.آقاي مربّع نگاهي به سرتا پاي  با خوشحالي گفت: چه خوب! حالا ديگر مجبور نيستم در خانه بمانم.

بعد هم سرش را بلند کرد تا به مستطيل بگويد: عجله کن بروم؛ اما چشمش که به او افتاد، ساکت ماند و دوباره غمگين شد، چون حالا دوست خوبش، يک ضلع کم داشت.

آقاي مربّع، ضلع آقاي مستطيل را پس داد و گفت: خيلي ممنونم! بهتر است عجله کني تا به مهماني برسي!

آقاي مستطيل گفت: اين حرف را نزن! مگر من بدون تو جايي مي روم؟ اصلاً من مي مانم؛ تو برو!

آقاي مربّع با ناراحتي گفت: نه، گفتم که تو برو! من مي مانم.

آقاي لوزي، از آن طرف مي گذشت تا به مهماني آقاي دايره برود. راهش را کج کرد و به در خانه آقاي مربّع آمد، در باز بود. آقاي لوزي، سر و صدا را شنيد، او با صداي بلند گفت: چه خبر است؟! چرا داد و هوار مي کنيد؟ خجالت دارد؛ دو تا چهار ضلعي که با هم دعوا نمي کنند!

آقاي مستطيل با خنده گفت: نه دعوايي در کار نيست! ماجرا از اين قرار است که....

بعد همه ماجرا را تعريف کرد. آقاي لوزي فکري کرد و گفت: چه لازم کرده که مشکل را اين طوري حل کنيد؟! من راه حل بهتري دارم. من دو تا قطر دارم که الان، آنها را لازم ندارم. آقاي مربّع مي تواند هر کدام از قطرهاي مرا که مي خواهد، بردارد و از آن استفاده کند.

آقاي مربّع، قطرها را امتحان کرد، هيچ کدام اندازه او نبود.

يکي، کمي بزرگ و ديگري، کمي کوچک بود، در نتيجه، مشکل حل نشد.

آقاي مربّع گفت: از هر دوي شما ممنونم. حالا ديگر بهتر است برويد و مرا تنها بگذاريد! اما مستطيل و لوزي، از جايشان تکان نخوردند.

در همين وقت، مثلث کوچولو از راه رسيد. او آمده بود بهآقاي مربّع بگويد که پدرش بيمار است و نمي تواند به مهماني برود. چشم مثلث که بهآقاي مربّع افتاد، داد زد: واي! واي! عمو مربّع، پس ضلع چهارم شما کجاست؟!

آقاي لوزي فوري گفت: لازم نکرده اين قدر داد بزني بچه!

آقاي مستطيل هم گفت: اتفاق مهمي نيفتاده است جانم! عمو مربّع يک ضلعش را گم کرده است. ما هم داريم فکر مي کنيم تا بتوانيم مشکل او را حل کنيم. همين!

مثلث کوچولو گفت: پس من هم فکر مي کنم تا به شما کمک کنم. بعد خيلي زود گفت: فکرهايم را کردم! من دو تا از ضلع هايم را به عمومربّع مي دهم تا آنها را به هم بچسباند و به جاي ضلع خودش بردارد. خودم هم که بايد به خانه پيش پدر جانم بروم.

اما آقاي مربع، راضي نمي شد که دو ضلع از مثلث کوچولو بگيرد. براي همين گفت: نه عموجان، بهتر است که تو به خانه برگردي و از پدرت اجازه بگيري که با عمومستطيل و عمو لوزي به مهماني بروي. من هم در خانه مي مانم و استراحت مي کنم.

سرانجام، هرطور که بود،آقاي مربّع آن سه دوست مهربان را راضي کرد که بدون او به مهماني بروند.

در خانه دايره بزرگ، همه شکل هاي هندسي جمع بودند. اما جاي آقاي مربّع خيلي خالي بود. چون او هميشه گل سرسبد مهماني ها بود. حرف هاي بامزه مي زد، لطيفه هاي خنده دار تعريف مي کرد و همه را مي خنداند.

دايره بزرگ پرسيد: کسي مي داند که چرا آقاي مربّع نيامده است؟

آقاي مستطيل و آقاي لوزي ساکت ماندند، اما مثلث کوچولو، با صداي بلند گفت: من مي دانم!

بعد هم دويد و رفت و کنار دايره نشست و تعريف کرد که: عمو مربّع، يکي از ضلع هايش را گم کرده است. من و عمو مستطيل و عمو لوزي خواستيم ضلع ها و قطرهايمان را به او بدهيم. اما او قبول نکرد و در خانه ماند.

دايره بزرگ فکري کرد و گفت: خوب، حق داشته است که قبول نکند. چون هيچ يک از شما ضلع اضافي نداريد. اما من مي توانم به او کمک کنم. چون شعاع هاي زيادي دارم.

دايره، يکي از شعاع هايش را به مثلث کوچولو داد و گفت: اين را ببر و به آقاي مربّع بده. از قول من به او بگو اين را به جاي ضلع گم شده ات بردار؛ اگر هم بلند بود، مي تواني آن را کوتاه کني.

مثلث کوچولو، شعاع را روي سر گذاشت و با شادي به طرف خانهآقاي مربّع دويد.

نيم ساعت بعد،آقاي مربّع هم در جمع مهمان ها بود. او گل مي گفت و گل مي شنيد، حرف هاي بامزه مي زد، لطيفه هاي شيرين تعريف مي کرد و مي خنديد و مي خنداند.

 

نوشته : شکوه قاسم نيا

 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت