ای شهیدان به خون غلطان...!( گفتگو با حاج صادق آهنگران)

طنین صدایش تار و پود خاطرات روزهای جنگ را به هم تنیده است. کمتر کسی است که با شنیدنش ناخودآگاه یاد شهدای عملیات نیفتد هر چند که سنش کفاف سال‌هایی را ندهد که این کشور رنگ تجاوز را به خود دید... حاج صادق آهنگر (معروف به آهنگران) هنگام فتح خرمشهر بیست و چه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اي شهيدان به خون غلطان...!

 

گفتگوي اختصاصي با حاج صادق آهنگران

طنين صدايش تار و پود خاطرات روزهاي جنگ را به هم تنيده است. کمتر کسي است که با شنيدنش ناخودآگاه ياد شهداي عمليات نيفتد هر چند که سنش کفاف سال‌هايي را ندهد که اين کشور رنگ تجاوز را به خود ديد... حاج صادق آهنگر (معروف به آهنگران) هنگام فتح خرمشهر بيست و چهار سال سن داشت؛ اوايل جنگ ازدواج کرد و تا آخر جنگ در خوزستان (اهواز) ماند. در اکثر عمليات‌هاي جنوب شرکت داشت اما هنگام شهادت جهان‌آرا، او مکه بود. خبر شهادت جهان‌آرا، فلاحيان و کلاهدوز را در مکه از طريق تماس تلفني با دوستان شنيد که طبعا وي را بسيار متاثر ساخت.

آهنگران ترجيح داد گفتگو را خودش، با واگويه‌هايي پراکنده از خاطرات آن روزها آغاز کند.

«ما خرمشهر و مردمش را در مقاطع مختلف زماني ديديم؛ پيش از انقلاب، سال‌هاي پس از انقلاب و نيز در حين جنگ، خرمشهر بخاطر اين که يک بندر بود، از لحاظ اقتصادي مورد توجه ويژه‌اي بود. همچنين در زمان جنگ، دشمن بخاطر موقعيت اجتماعي اين شهر، نزديکي‌اش به آبادان و وجود رودخانه اروند در آن، از سوي جنوب کشور و از چندين جهت مختلف، آن را مورد هدف قرار داد. در مقطعي، شهر خالي از سکنه شده بود و فقط بسيجي‌ها و يک سري از دلاورهاي شهر مانده بودند تا از آن دفاع کنند. البته هم در آنجا و هم در برخي شهرهاي ديگر مثل دزفول و اهواز که شرايط مشابهي داشتند، برخي خانواده‌ها دلشان نمي‌آمد شهرشان را ترک کنند و ترجيح مي‌دادند با ماند نشان براي بسيجي‌ها، حامي و دلگرمي باشند که ناشي از روحيه انقلابي‌شان بود. خرمشهر مردم بسيار دلير، با انگيزه و خون گرمي دارد. از ابتداي جنگ، بارها و بارها ميان آن بچه‌ها رفتم و مراسم داشتيم. با شروع جنگ، از آنجا که مظلوميت شهر نمود پيدا کرد، معنويت شهر هم خيلي بيشتر شد. خون شهدا هم بر قداست شهر افزود و توسلات و مناجات بچه‌ها در کوچه پس کوچه‌هاي خرمشهر، باعث معنويت روزافزون آن شد.»

از تلخي  تصرف خرمشهر توسط دشمن برايمان بگوييد. شما چه موقع و چطور در جريان اشغال آن قرار گرفتيد؟

وقتي دشمن خرمشهر را تصرف کرد. من آنجا بودم. شهيد درخشان از هم گرداني‌ها و هم مسجدهايمان بود که به خاطر شجاعتش او را حمزه صدا مي‌کرديم. داشتم از اهواز مي‌آمدم که ديدمش، در حالي که بسيار مغموم مي‌نمود. علت ناراحتي‌اش را که جويا شدم گفت: «خرمشهر راگرفتند». خيلي جا خوردم. آن‌طور که او تعريف مي‌کرد گويا ابتدا در شهر شايعه شده بوده که قرار است هواپيماهاي ما براي از بين بردن دشمن، شهر را با خمپاره و تير هدف قرار دهند و از آنجايي که ممکن است بسيجي‌ها هم مورد اصابت گلوله قرار گيرند، بايد شهر را ترک کنند. گويا شايعه آنقدر قوي بوده که همه تخليه کرده بودند و در نتيجه دشمن شهر را به تصرف خود درآورده بود. بچه‌ها در زير پل موضع گرفته بودند و داشتند کم‌کم عقب مي‌کشيدند. در آن حين، سرگردي را ديدم که سوار بر بولدوزر، سعي مي‌کرد بچه‌ها را براي مقاومت تحريک کند. راننده بولدوزر هم يک تيپ روستايي لوطي منش داشت. عراق با شدت، وجب به وجب، اين سمت پل را مي‌زد. من سينه‌خيز شدم. نگاهم که به راننده بولدوزر افتاد، ديدم انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است، با خونسردي و شجاعت، مشغول درست کردن خاکريز بود تا ما پشتش موضع بگيريم. ديدم من که پاسدار رسمي بودم و جزو بسيجي‌ها، دل و جرات او را ندارم! متاسفانه، دشمن با آن شايعه و هجوم، توانست خرمشهر را بگيرد. بعد کم‌کم حملات کوچک شروع شد تا رسيد به فتح خرمشهر.

از آن گير و دار افتادن خرمشهر به‌دست دشمن، خاطره خاصي به ذهنتان مي‌رسد؟

يادم هست کسي، زخمي، زيرپل و در تيررس مستقيم دشمن افتاده بود و هيچ کس جرات نمي‌کرد براي اينکه او را به اين طرف بکشد به سويش برود. ناگهان سه، چهار تا از خواهرها که براي پرستاري آمده بودند، به سمتش رفتند و او را عقب کشيده و پانسمان کردند. اين صحنه براي من بسيار جالب بود.

در عمليات‌هايي که ما در جنگ داشتيم، مثل همين بيت‌المقدس، مي‌توان شخصا دست خدا و ائمه را ديد. اين که در يک طرف، نيروهاي محدود ما، فقط با ايمان و توکل ايستادگي کنند و در طرف ديگر، دشمني باشد تا دندان مسلح، آن هم با پشتيباني آن‌همه کشورهاي قدرتمند دنيا! همان‌طور که امام فرمود، خرمشهر را خدا آزاد کرد. دست، دست ما نبود، دست الهي بود.

رمز عمليات بيت‌المقدس چه بود؟

«يا علي بن ابي‌طالب» بود: «... چون دمي که رمز يا علي به گوشمان مي‌رسد...»

از نوحه‌هايي که در زمان فتح خرمشهر مي‌خوانديد، کدام‌ها را ياد داريد؟

دو سه تا نوحه بود که در آن مقطع فتح و پيروزي زياد مي‌خواندم و اشعار حماسي داشتند مثل: «کرببلا تربت خونبار حسين اين همه لشکر آمده عازم ديدار حسين» و يا «اين لشکر حق عازم کرببلاست امشب...» ديگر اينکه: «سوي ديار عاشقان به کربلا مي‌رويم...».

از آزادي و فتح خرمشهر بگوييد.

خرمشهر طوري آزاد شد که خود فرماندهانمان هم باورشان نمي‌شد. من جزو اولين نفراتي بودم که پس از فتح، وارد شهر شدم، پشت يکي از بچه‌ها، در حالي که نمي‌دانستيم هنوز پاکسازي نشده، با موتور رفتيم، آن هم بيشتر به عشق ديدن دوباره مسجد جامع خرمشهر. عراقي‌ها را ديدم که همه جا دنبال مفري مي‌گشتند براي پنهان شدن و فرار. حتي يادم مي‌آيد چند تاي‌شان وقتي مرا ديدند، خودشون را به داخل آب پرتاب کردند و ما اسلحه‌هاشان را به غنيمت گرفتيم و بعد داديم به سپاه. صداي تير و توپ و خمپاره لحظه‌اي آرام نمي‌شد. صف اسراي عراقي که مدام «الدخيل» مي‌گفتند و سمت ما مي‌آمدند واقعا ديدني بود. ايراني‌ها در پوست خود نمي‌گنجيدند. هر کسي يا گروهي، سرود مي‌خواند، تکبير مي‌گفت و ... . اما خرمشهر ديگر شهر نبود، تبديل شده بود به يک ويرانه. دشمن تمامي عقده‌هايش را بر سر شهر گشوده بود و آن را با خاک يکسان کرده بود. خانه‌ها و زمين‌هاي کشاورزي همه صاف شده بودند. فتح خرمشهر، يک فتح بي‌سابقه بود. سي‌هزار اسير و تعداد زيادي کشته آن هم به دست يک سري بسيجي ساده و کم سن و سال و با سلاح ايمان و توکل. اين فتح، برگ زريني در تاريخ انقلاب است. خرمشهر به خاطر همين بسيجي‌ها و شهدايي چون جهان آراها، بهنام محمدي‌ها و حسين فهميده‌ها قداست پيدا کرد. در اطراف آن جايي هست چون شلمچه، يعني جايگاه عمليات کربلاي‌5 پس خاک پاکش هم مقدس است.

شنيده‌ايم خانواده‌تان هم در طول جنگ همواره در، کنارتان بودند. چرا آنها را از آنجا دور نکرديد؟

آنها خودشان نمي‌رفتند، منزل ما يک زيرزميني داشت که هنگام خطر يا شب‌ها با چند خانواده ديگري که در همسايگي‌مان بودند و آنها هم شهر را ترک نکرده بودند، در آن زيرزمين پناه مي‌گرفتيم، چند خانواده‌اي که مانده بودند مي‌خواستند براي بسيجي‌هايي که مشغول جنگيدن بودند، دلگرمي باشند و به آنها روحيه بدهند. البته ماندن، سختي‌هاي بسياري هم داشت. همسرم در آن موقع سر اولين فرزندمان باردار بود. يک بار در آن ابتدا، زاغه‌هايي را در اهواز منفجر کردند که سبب شد تا دو ساعت کل اهواز بلرزد، سيم‌هاي اتصال برق به هم مي‌خوردند. من صبح که مي‌خواستم مغازه پدرم را باز کنم ديدم که قفل در از شدت انفجار و فشار آن، به هم پيچيده و چرخيده بود. تمامي پشت‌بام‌ها را لايه‌اي باروت پوشانده بود. اين اتفاق نادري بود. ما فکر مي‌کرديم حتما بچه، ناقص به دنيا خواهد آمد، اما خدا را شکر اين‌طور نشد.

نقش مسجد جامع خرمشهر را هم در فتح خرمشهر و هم در کل جنگ، چگونه مي‌بينيد؟

ما انس عجيبي با مسجد جامع خرمشهر داشتيم. در زماني که خرمشهر دست دشمن بود، دلمان عجيب براي آن تنگ شده بود. آنجا محل بسياري از طرح‌ريزي‌ها و جلسه‌هايمان بود، کلي هم در آن شهيد داديم، يادم مي‌آيد وقتي پس از فتح خرمشهر جزو اولين نفرات وارد  مسجد شدم، فقط 4-3 بسيجي در آن بودند. آنها داشتند ديوارهاي مسجد را مي‌بوسيدند و گريه مي‌کردند، هم‌زمان منقلب شده بوديم و اشک شوق مي‌ريختيم و در همانجا نماز شکر خوانديم.

از طرفي مسجد، به هر حال يک عبادتگاه است. با يک محل معمولي فرق مي‌کند. مثلا درست است در شلمچه هم کلي شهيد داديم اما مسلما اماکني مثل مسجدها و حرم‌ها قداست ديگري دارند. مسجد جامع خرمشهر علاوه بر اين که عبادت‌گاه بود، محل تدارکات و توسلات ما هم بود. بسياري از مجروحان هم آنجا مداوا و پانسمان مي‌شدند. در طول جنگ مساجد ديگري هم داشتيم که به تصرف دشمن درآمده بودند، مثل مساجد بستان و سوسنگرد اما هيچکدام جاي مسجد، جامع خرمشهر را نمي‌گرفتند.

جناب آهنگري! چطور شد به حاج صادق آهنگران شهرت يافتيد؟

پس از آزدسازي بستان، در آنجا دعاي کميلي خواندم که از تلويزيون هم پخش شد. همچنين در ضمن خبر تصرف و آزاد شدن بستان، در اخبار، از دعاي کميل ما هم گفته شد اما در آنجا، به اشتباه نام را صادق آهنگران خواندند. به همين دليل از فرداي آن روز به بعد به من آهنگران مي‌گفتند الان ديگر همه مرا به همين اسم مي‌شناسند.

در چه سني و چطور آغاز به مداحي کرديد؟

من بخاطر علاقه شخصي‌ام، از شش سالگي مي‌خواندم. صدايم را هم از صداي خوب پدرم ارث داشتم. از وقتي 9 سالم بود، هيئت داشتيم و اين ادامه داشت تا اين که انقلاب شد. در طي انقلاب و راهپيمايي‌ها، در شهر شعار مي‌گفتم. بعد هم که جنگ شد و من به بستان رفتم.

کدام نوحه‌تان بود که باعث شد اول بار، به عنوان يک مداح مطرح شويد؟

نوحه «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود» بود.

اين نوحه مربوط به کدام عمليات مي‌شد؟

پيش از عمليات هويزه بود.

هيچ‌وقت بصورت تخصصي مثلا با گذاراندن کلاس‌هاي مربوط، به دنبال مداحي رفتيد؟

خير. مداحي را بصورت تجربي دنبال کردم. آن هم بيشتر به سبک جنوبي دزفول.

سير مداحي‌تان از آن موقع که به عنوان يک مداح مطرح شديد چگونه بود؟

حدوداً پيش از عمليات هويزه، صدام اعلام کرده بود که عرب‌هاي جنوب، با من و پشت من هستند. به همين دليل و به خاطر اين که انعکاس سياسي‌اي داشته باشد برنامه‌اي هماهنگ نشده بود که طي آن روستايي‌ها و عشاير جنوب، به خدمت امام بروند.

پيش از اين برنامه، سيد حسين علم‌الهدي از من خواست تا براي بچه‌هاي هويزه مراسمي برگزار کنيم و براي رفع خستگي بچه‌ها، توسل و نوحه‌خواني داشته باشيم. وقتي شهيد علم‌الهدي براي ساماندهي عشاير و روستاييان عرب و بردنشان به نزد امام، رفته بود، من هم حسب امر به هويزه رفتم تا مراسمي داشته باشيم. نوحه‌‌اي که آن شب خواندم داستاني دارد: در ترکيب تبليغات سپاه و جهاد، با پسري آشنا شدم به نام سيف‌الله معلمي که پسر حبيب‌الله معلمي شاعر بود، او يک بار به من پيشنهاد داد که از آنجا که من نوحه مي‌خواندم و او هم پدرش شاعر بود و نوحه هم مي‌گفت در صورت تمايل من از پدرش بخواهد تا برايم نوحه بسرايد. من چون به نحوه شعر گفتن پدر او آشنا نبودم، در تعارف و رودربايستي پذيرفتم، لذا هم اسم رفقاي شهيدم را به او دادم تا به پدرش بدهد و هم با خواندن نوحه «سوي شامم مي‌برند اين کوفيان با شور و شين. اي زمين کربلا جان تو جان حسين» سبک خودم را برايش روشن ساختم. مدتي بعد سيف‌الله معلمي با شعري که پدرش برايم گفته بود، آمد. به قدري اين نوحه زيبا سروده شده بود و آنقدر جالب و قشنگ، هم سبک خود من در آن دعايت شده بود و هم تمامي اسم شهدايي که به او داده بودم در ابيات شعر گنجانده شده بود که از آن به بعد من مدام او را براي اشعار و نوحه‌هايم زحمت دادم تا آخر جنگ و حتي تا همين امروز. مبدا نوحه‌اي که آن روز براي اولين بار برايم گفته بود اين بود:

«اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود...»

آن شب در هويزه، در اتاق کوچکي که سي نفر در آن جمع بودند. و الان فقط 3 نفر از آنها زنده است. ابتدا دعاي توسل خواندم و بعد هم پتوها را گذاشتم روي هم و بر آن رفتم و همين نوحه «اي شهيدان به خون غلطان...» را خواندم.

دل بچه‌ها خيلي گرفته بود، آنها تازه رفقايشان را از دست داده بودند. در اين نوحه هم که نام اکثر آن شهدا برده شد، آنها بسيار منقلب و متاثر شدند به قدري که پس از اتمام نوحه‌خواني، تا بيست دقيقه گريه امانشان نمي‌داد. آن شب دير وقت خوابيدم.

از آن طرف وقتي علم‌الهدي بازگشته بود، ناگهان دم در براي او ماجراي مراسم آن شب را گفته بود. صبح که بيدار شدم علم‌الهدي که زودتر از من بيدار شده بود به من پيشنهاد کرد که اين نوحه را ببريم نزد امام و در حضور همان عشاير بخوانم. با اين که اميد به چنين توفيقي نداشتم اما به عشق ديدار امام راه افتادم. در جماران آقاي انصاريان گفت بروم پشت ميکروفن. از آن لحظه به بعد ديگر در آن مجلس حسين (علم الهدي) را نديديم و بعدا فهميدم که از ترس اين‌که حضورش و تصويرش در تلويزيون (چون طبيعتا از آن مراسم فيلمبرداري مي‌شد) باعث ريا نشود، خود را پنهان کرده بود، او ترسيده بود که اخلاصش خدشه‌دار شود! آن روز آن مراسم حدود 5 يا 6 مرتبه از تلويزيون پخش شد. شرايط آن موقع را تصور کنيد؛ خوزستاني‌ها به اجبار شهرهايشان را تخليه کرده بودند و در نقاط ديگر کشور پراکنده بودند، فضاي آکنده از دلشکستگي بر مردم حاکم بود و يک حزن عميق همه جا را فرا گرفته بود. مردم شهيد مي‌آوردند.

مي‌خواهم بگويم که شرايط خود بسيار تاثيرگذار بود. از طرف ديگر هم شعر اين نوحه را يک پيرمرد روستايي ساده و پاک سروده بود، واسطه ما براي اجراي آن سيد حسن علم‌الهدي بود و خود مراسم هم جايي انجام گرفت که نفس امام در آن جاري بود. اينها همه به آن نوحه قداستي داد که باعث شد تا امروز به لطف خدا، سر و کارمان با نوکري شهدا و ائمه باشد.

منبع:روزنامه جام جم

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت