دشمن هراسناک

ابوالحکم عمرو بن هشام بن مغیره مخزومی مشهور به «ابوجهل» از اشراف قریش و از مشرکان معروف مکه بود و مثل سایر اشراف قریش به تجارت اشتغال داشت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
روزی «ابوجهل» در میان قریشیان مکه گفت: نم یبینید که محمد چگونه به آیین ما بد می گوید؟ به خدا سوگند! فردا در کمینش می نشینم و سنگی را در کنار خود می گذارم، هنگامی که محمد سر به سجده می گذارد، سر او را با آن می شکنم. فردای آن روز، پیامبر (ص) برای نماز وارد مسجدالحرام شد و میان «رکن یمانی» و «حجرالاسود» به نماز ایستاد.

گروهی از قریش _که از تصمیم ابوجهل آگاه بودند_ به فکر  فرو رفته بودند که آیا ابوجهل در این مبارزه پیروز می گردد یا خیر. پیامبر گرامی (ص) سر به سجده نهاد، ناگاه دشمن دیرینه ی او از کمینگاه برخاست و به طرف پیامبر آمد، ولی چیزی نگذشت که دو دستانش از کار افتاد؛ ترس و وحشت عجیبی همه وجودش را فرا گرفته بود. اطرافیان به سویش دویدند و گفتند: چه شد؟ ابوجهل با صدایی ترسان و مضطرب گفت: «منظره ای در برابرم مجسم گشت که در تمام عمرم ندیده بودم. مخلوق بسیار تنومندی را دیدم که می خواست گردنم را بشکند.» رسول خدا (ص) پس از آن فرمود: او جبرئیل بود.

اعلام الوری، ج1، ص 86
سیره ابن هشام، ج1، ص 298 و 299

مطالب مرتبط:
ماجرای چاه ابی نیزر
درباره ی حضرت محمد (ص)
پیامبری که با آمدنش شیطان گریخت

کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: مجموعه: خورشید عالم تاب (دعوت آشکار)

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت