من یک شتر هستم

من یک بچه شتر هستم. بچه همان شتری که چند بار در قرآن در داستان حضرت صالح اسمش آمده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
حضرت صالح(ع) پیامبر خدا بود و مردم بت پرست را به راه راست و نیکوکاری دعوت می کرد.
یک روز مردم آن قوم او را کنار یک کوه بزرگ بردند و گفتند: اگر راست می گویی و خدایت تواناست از او بخواه تا از دل این کوه، یک شتر بزرگ و سرخ مو بیرون بیاورد.
شتری که یک بچه در شکمش داشته باشد. آن وقت ما از تو اطاعت می کنیم و به خدایت ایمان می آوردیم.

حضرت صالح(ع)  دعا کرد. آن وقت کوه بزرگ شکافته شد. شتر سرخ مو و بزرگ از دل آن بیرون آمد.

بت پرستان گفتند: ای صالح از خدایت بخواه بچه آن شتر هم متولد شود.

صالح دعا کرد و به خواست خدا من به دنیا آمدم.

خیلی از بت پرست ها ایمان آوردند اما بعضی از افراد به حرف های صالح گوش ندادند و دست از خدا پرستی برداشتند.

تا این که یک روز به مادرم حمله کردند و او را کشتند. من فرار کردم  و به کوه رفتم.

خداوند به پیامبرش پیغام داد: اگر این بت پرستان تا سه روز دیگر  توبه نکنند آن ها را عذاب می کنم.

اما بت پرستان لج بازی کردند و از کار خود دست بر نداشتند. سه روز بعد؛ عذاب خدا همه آن ها را نابود کرد.

خدایا، کاش هیچ وقت هیچ انسانی خودخواه و لجباز نباشد.

مطالب مرتبط:
صحرایی که دنبال شتر می گشت
کشتی صحرا
شترهای مهمان سرای آفتاب

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهزاد فراهانی- منبع: رشد نو آموز
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت