تبیان، دستیار زندگی

شترهای مهمان سرای آفتاب

روز و روزگاری در یک کویر گرم و پهناور که شن های داغش زیر نور خورشید مثل طلا می درخشیدند یک شتربان صبور و مهربان با شترهایش زندگی می کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
شتر های مهمان سرای آفتاب

شترهای حنائی رنگ در آن صحرای بدون آب و علف به راحتی زندگی می کردند. از بوته های خاری که در آن جا می رویید تغذیه می کردند و خیلی کم آب می خوردند. شتربان مهمان سرایی به نام آفتاب داشت.

شترها هم کنار مهمان سرا زیر سقفی از نی و حصیر زندگی می کردند. این کویر بین دو شهر بزرگ و مهم قرار گرفته بود و مسافرهای بین این دو شهر مجبور بودند برای رفت و آمد بین شهرها، به آن مهمان سرا بروند و با استفاده از شترها به مقصدشان برسند.

شتربان هم از این که می توانست به مسافرها کمک کند خوشحال بود و شترهایش را خیلی دوست داشت. مهمان سرای آفتاب همیشه پر بود از مسافرهای خسته ای که آن جا استراحت می کردند و پس از رفع خستگی دوباره به راهشان ادامه می دادند

بیش تر مسافرها را بازرگانان و تاجران تشکیل می دادند که بار و وسایل مختلفی برای فروش به شهرها می بردند. شترها می دانستند که خیلی مهم هستند. اگر آن ها نبودند چه کسی می توانست هر روز آن همه مسافر و بار را بین آن دو شهر جابه جا کند؟

شتربان، بردار و برادرزاده ای داشت که هر چند روز یک بار به آن ها سر می زدند و وسایل مورد نیازشان را می آوردند. برادرزاده خیلی عمو و شترهایش را دوست داشت. دلش می خواست هر طور شده به آنها کمک کند و دوباره شادی را به آن جا برگرداند.

شترها احساس می کردند که دیگر به درد هیچ کاری نمی خوردند و بی مصرف و از کار افتاده شده اند. هر چه فکر می کردند نمی دانستند چه طور می توانند دوباره مفید باشند.

برادرزاده ی شتربان از پدرش خواهش کرد که هر چه زودتر راه حلی پیدا کند تا دوباره کویر و مهمان سرا پر از شور و شوق و زندگی شود. پدرش هم قول داد که هر کاری بتواند برایشان انجام دهد.

شتربان حاضر نبود شترهایش را بفروشد و خانه و زندگی اش را رها کند و به شهر برود. زندگی در صحرا را خیلی دوست داشت. شب که ستاره ها در آسمان چشمک می زدند و ماه نقره ای می درخشید، مرد شتربان آرامشی داشت که هیچ وقت در شهر آن را حس نکرده بود. به شترهای آرام و صبورش عادت کرده بود.

اگر آن ها را از دست می داد زندگی برایش خیلی سخت می شد.


هر روز صبح یک گروه از دانش آموزان به آن جا می رفتند و بازندگی شترها و محیط کویر آشنا می شدند. مهمان سرای آفتاب دوباره پر شده بود از کسانی که زیر سایه می نشستند، استراحت می کردند و از کویر لذت می بردند.

بچه ها سوار شترها می شدند و با آن ها عکس می گرفتند. برادر شتربان و پسرش هم که آن ها را راضی و شاد می دیدند خوش حال بودند و خداوند را شکر می کردند.

مطالب مرتبط:
صحرایی که دنبال شتر می گشت
شتر دیدی ندیدی
شتر لنگ

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع:ماهنامه نبات
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.