بازی نخل
یک شب، وقتی نخلستان ساکتِ ساکت بود، دیو سیاه آمد و یک نخلِ بلند را برداشت....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
دوشنبه 1397/05/22 ساعت 11:07
نخل گفت: مرا کجا می بری؟
دیو گفت: تو را می برم تا با بچه هایم بازی کنی.
نخل گفت: من بچه ها را دوست دارم.
بچه های دیو، دورِ نخل جمع شدند و از آن بالا رفتند. تنه ی نخل، مثل پله بود. بچه ها از پله بازی خیلی خوششان آمد.
نخل گفت: بیایید بازی دیگری بکنیم.
بچه ها گفتند: چه بازی ای؟!
نخل گفت: بازی ای که من در آن پله نباشم.
بچه ها به تنِ نخل، لباس پوشاندند و شاخه هایش را به هم بافتند. بعد، نخل را مثل عروسک بغل کردند و با قاشق به او غذا دادند.
عروسک بازی، خیلی خوب بود. بچه ها خوش حال شدند و خندیدند.
نخل گفت: بیایید بازی دیگری بکنیم.
بچه ها گفتند: چه بازی ای؟!
نخل گفت: بازی ای که من در آن عروسک نباشم.
بچه ها نخل را به حیاط بردند و به هر شاخه ی آن یک زنگوله بستند. باد وزید و زنگوله ها جرینگ جرینگ صدا کردند. بچه ها دست زدند و شادی کردند.
نخل گفت: بیایید بازی دیگری بکنیم؟
بچه ها گفتند: چه بازی ای؟!
نخل گفت: بازی ای که من در آن زنگوله به سَر نباشم.
بچه ها خاله بازی کردند. دیگ و بشقاب هایشان را گوشه ی خانه چیدند و با نخل، خانه را جارو کردند. خاله بازی خیلی خوب بود. بچه ها خوراکی خوردند و خندیدند.
نخل گفت: بیایید بازی دیگری بکنیم.
بچه ها گفتند: چه بازی ای؟
نخل گفت: بازی ای که من در آن، جارو نباشم.
روزِ بعد، بچه ها به نخل نگاه کردند. رطب های ریزی روی شاخه های نخل روییده بود. رطب ها طلایی بودند و در آفتاب برق می زدند. بچه ها با خوش حالی فریاد زدند: نگاه کنید! نخل، میوه داده است.
نخل گفت: بیایید بازی کنیم.
بچه ها گفتند: چه بازی ای؟!
نخل گفت: بازی ای که من در آن، مادر باشم.
بچه ها مامان شدند و عروسک هایشان را بغل کردند. نخل هم مامان شد و رطب های کوچولویش را بغل کرد.
مامان بازی خیلی خوب بود.
بچه ها خندیدند. نخل هم با خوش حالی خندید.
مطالب مرتبط:
پچپچ
بره کوچولو
خانه ای به بزرگی یک کلاه کشی
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله-منبع: ماهنامه رشد نوآموز
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت