دیو بنفش در شکم حاکم
در زمان های قدیم مردی بود به نام سهراب. او همیشه در سفر بود و دوست داشت همه جا را ببیند.
یک روز سهراب سر راهش به چاه آبی رسید. او خیلی تشنه بود. جلو رفت تا آب بنوشد. رفت و بالای چاه ایستاد تا سطل را داخل بیندازد؛ ولی به جای آب، دیوی را در چاه دید و همان جا خشکش زد. دیو، به رنگ بنفش! آن پایین چه کار می کنی؟»
دیو بنفش گفت: «ای آدمیزاد، اینجا زندانی شده ام. چاه، تنها جایی است که نمی توانم از آن بیرون بیایم.»
سهراب گفت: «اگر تو را بیرون بیاورم، قول می دهی که اذیتم نکنی؟»
دیو بنفش سرش را بالا کرد و گفت: «اذیت؟ چه می گویی آدمیزاد؟ من که به آدم ها کاری ندارم. همیشه آن ها با من کار دارند و اذیتم می کنند.»
سهراب رفت و دور و بر را گشت. طنابی پیدا کرد و آورد. آن را پایین انداخت و دیو را بالا آورد.
دیو که از چاه بیرون آمد، نفس راحتی کشید و گفت: «تو آدمیزاد خیلی خوبی هستی. من یک بچه دیو هستم و پدر و مادرم منتظرم هستند. هر وقت به کمکم احتیاج داشتی، فقط صدایم کن. بگو دیو بنفش دودی کجایی؟ کجایی؟»
دیو بنفش این را گفت و دور خودش چرخید، دود شد و به هوا رفت. سهراب هم راهش را کشید و رفت. رفت و رفت تا به شهری رسید؛ ولی همین که وارد شهر شد. مأموران او را دستگیر کردند و به سیاه چال انداختند. هر چه سهراب فریاد زد و گفت که کاری نکرده است. فایده نداشت. او رو به یکی از نگهبانان کرد و پرسید: «تو را به خدا بگو چه شده؟ من که کاری نکرده ام. چرا مرا به سیاه چال انداخته اید؟»
نگهبان دلش برای سهراب سوخت و گفت: «در این شهر این طور رسم است. اولین نفری که امروز وارد شهر شود، باید دستگیر شود و توی سیاهچال بیفتد. این طوری بقیه سال هیچ دشمنی به ما حمله نمی کند.»
سهراب با تعجب گفت: «چه رسم عجیب و مسخره ای!»
بعد گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان به یاد دیو بنفش افتاد و گفت: «دیو بنفش دودی کجایی؟ کجایی؟»
وقتی سهراب این را گفت. دیو بنفش فوری آنجا ظاهر شد و پرسید: «چه شده آدمیزاد؟ چرا توی سیاهچالی؟»
سهراب همه چیز را برایش تعریف کرد و دیو بنفش گفت: «ناراحت نباش. الان می روم و در شهر دور می زنم و راه چاره را پیدا می کنم.»
دیو دوباره دود شد و از آنجا رفت. در شهر گشت و گشت تا به قصر حاکم رسید. حاکم مشغول غذا خوردن بود. ناگهان همه دیدند که دور سر حاکم را دود گرفته است. این دیو بنفش بود که از گوش و بینی و دهان حاکم وارد شکمش شد. از همان موقع شکم حاکم درد گرفت و مریض شد. شروع کرد به آه و ناله کردن. او را بردند و روی تختی خواباندند. روز به روز حالش بدتر می شد و رنگش زردتر. غذا هم نمی توانست بخورد و هر روز لاغرتر می شد. هیچ کس هم سر از بیماری او در نمی آورد. بالاخره دیو از توی شکم حاکم به او گفت: «خوب گوش کن! شفای تو فقط یک راه دارد. مردی به نام سهراب در زندان توست. او را آزاد کن.»
حاکم وقتی صدای دیو را از توی شکمش شنید، نزدیک بود غش کند. فوری دستور داد سهراب را آزاد کنند. سهراب هم با عجله از آن شهر بیرون رفت . دیو بنفش کم کم از دهان و بینی و گوش های حاکم بیرون آمد، جلوی او ایستاد و گفت: «یک بار دیگر بی خود کسی را توی سیاهچال بیندازی. باز هم می آیم سراغت. باید این رسم مسخره را برای همیشه فراموش کنی.»
و بعد دود شد و از آنجا رفت.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:365 قصه برای شب های سال