دعای مادر شهید در حق جوانان کشور؛ «الهی که شهید همدانی شوید»

آخرین باری که باهم صحبت کردیم، گفتم ابوالفضل به شهادت نزدیک هستی و مطمئنم شهید می‌شوی. پس از آنکه تلفن را قطع کردم همان دعای همیشگی را می‌خواندم «خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار»...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 دیدارهای هفتگی جامعه قرآنی با خانواده معظم شهدای قرآنی با حضور اساتید، قاریان و مدیران قرآنی، در روزهای چهارشنبه هر هفته انجام می‌شود. چهارمین دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهدا در سال 97 در روز چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه در منزل شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد انجام شد.
شهید ابوالفضل نیکزاد از مدافعان حرم حضرت زینب کبری(س) و از بسیجیان تهرانی بود که 22 تیرماه سال 95 در اثر اصابت گلوله تیر تک‌تیراندازان تروریستی تکفیری در سوریه به شهادت رسید. شهید نیکزاد متولد سال 1363 بود و 32 سال سن داشت و از وی یک پسر 3 ساله به یادگار مانده است.

ابوالفضل یکی دیگر از پاسداران بسیجی مخلص بود که به خیل عظیم شهدا پیوست. او تنها 32 سال داشت که به آرزوی خود رسید و از او پسر دوسال و نیمه‌ای به نام "علی" به یادگار مانده است. با خودم فکر می‌کنم که چقدر خانواده شهید نیکزاد حرف‌ها و خاطرات نگفته‌ای برای علی دارند؟ علی و امثال او برای یتیم شدن سن کمی دارند و این شاید بزرگترین غم همسران شهدای مدافع حرم و خانواده‌های آن‌ها باشد. امّا اگر لحظاتی به کودک سه ساله ابا عبدالله فکر کنند، به طور قطع، دلشان آرام می‌گیرد. شاید این پایان زندگی ابوالفضل نیکزاد بود امّا چه پایانی بهتر از شهادت؟ خوش به حالت که خدا چنین تقدیری را برایت رقم زد.

زهرا ملاطایفه، مادر شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد در جمع اساتید قرآنی کشور درباره فرزند برومندش چنین می‌گوید: هرکسی می‌آید و به من می‌گوید برای شهادتش دعا کنم؛ می‌گویم "الهی که شهید همدانی شوید." چون شما جوان هستند و امام زمان(عج) و ولی‌فقیه به شما جوانان نیاز دارند و شما نباید به این زودی شهید شوید. زمان کودکی بچه‌هایم، وقتی صبحانه برایشان آماده می‌کردم تا به مدرسه بروند، همیشه در حین کار، قرآن و مفاتیح را کنار خودم می‌گذاشتم و از آن زمان بچه‌ها، علاقه‌مند به قرآن شدند. از 12 سالگی قرآن می‌خوانم و حتی در آن سن، 20 شاگرد قرآنی را پرورش دادم. همیشه کلاس‌های قرآن تشکیل می‌دادم و از این بابت بچه‌ها هم شیفته قرآن شدند. ابوالفضل روزی یک صفحه قرآن می‌خواند و همیشه می‌گفت خواندن قرآن مطرح نیست و باید سعی کنیم خط به خط قرآن را چند بار مرور کنیم و عامل به قرآن باشیم. همه رفتارهای پسرم برگرفته از قرآن بود.
ابوالفضل خواند قرآن را دوست داشت امّا عمل به قرآن را بیشتر از خواندنش پذیرفت و دیگران را به تدبّر در قرآن رهنمود می‌ساخت؛ همیشه در مسابقات قرآن خواهران حضور داشتم و یکبار ابوالفضل را که دوسال بیشتر سن نداشت، با خودم به جلسه بردم و در آن جلسه اصرار کرد تا در مسابقه شرکت کند. از همان کودکی شجاع بود و شهامت داشت. او در مسابقه شرکت کرد و برنده شد امّا هیچگاه جایزه‌اش را نگرفت و حتی او تا قبل از شهادتش می‌گفت چرا جایزه‌ام را ندادند.


بوسیدمش امّا نگاهم را از او دزدیدم


زمانی که اربعین از کربلا برگشت برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرد. در آن دوره، من را هم قانع کرد تا برای رفتنش رضایت دهم. چند روز پس از ثبت نام، برادرش جواد گفت که مادرنگران نباش، برای ابوالفضل اتفاقی رخ نمی‌دهد، اما گفتم که ابوالفضل شهید می‌شود. برای شهادتش آماده بودم. گاهی که با هم درباره رفتنش صحبت می‌کردیم به من می‌گفت شما این همه برای خانم حضرت زینب(س) مجلس گرفتی حالا وقت آن رسیده که نتیجه کارهایتان را ببینید. روزی که ابوالفضل عازم شد، وداعش بسیار سخت بود. هیچگاه به چشمانش نگاه نکردم تا خدای نکرده مانع رفتنش شوم. بوسیدمش امّا نگاهم را از او دزدیدم. آن روز یاد وداع حضرت زینب(س) با امام حسین(ع) افتادم که چطور آن شب از یکدیگر جدا شدند. همیشه به او می‌گفتم به شهادتت راضی‌ام امّا مراقب باش اسیر نشوی. از اسارت شدنش نگران بودم.


مطمئنم شهید می‌شوی


ابوالفضل که سوریه بود هر شب با ما تماس می‌گرفت. دو شب قبل از شهادتش، کمی دیرتر از هر شب زنگ زد. نگرانش شده بودم و نمی‌توانستم بخوابم، نشستم قرآن خواندم. فرداشب همان روز، ابوالفضل نیم ساعت دیرتر زنگ زد من خیلی نگران شدم، فکر می‌کردم به طور قطع، اتفاقی برای ابوالفضل افتاده که زنگ نزده وقتی زنگ زد دوباره عذرخواهی کرد من می‌دانستم که دیگر ابوالفضل را نمی‌بینم امّا به همان صدایی که از او می‌شنیدم خوشحال بودم امّا شب بعد از آن که ابوالفضل زنگ نزد مطمئن شدم که شهید شده است. هربار که با من صحبت می‌کرد، می‌گفت مادر به درصد شهادت نزدیکم و من می‌گفتم درصدت بیشتر شده است. آخرین باری که باهم صحبت کردیم، گفتم ابوالفضل به شهادت نزدیک هستی و مطمئنم شهید می‌شوی. پس از آنکه تلفن را قطع کردم همان دعای همیشگی را می‌خواندم«خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار» با این دعا دلم آرام می‌گرفت.

وقتی خبر شهادتش را دادند، گفتم، گوارای وجودت. انشالله در آغوش پیامبر و در بهترین جای بهشت باشی. از این به بعد، می‌توانم سرم را بالا بگیرم و جلوی حضرت زهرا (س) سربلند باشم.
ابوالفضل آنقدر با قرآن مانوس بود که همواره سفارش می‌کرد اگر مشکل حل نشده‌ای دارید، به قرآن رجوع کنید. هر زمان که خلوت می‌کرد به اولین چیزی که پناه می‌برد قرآن بود و به واقع این قرآن است که از ما حفظ و نگهداری می‌کند.

برادر شهید ابوالفضل نیکزاد درباره برادر برومندش چنین می‌گوید: آن زمان مسئولیت پایگاه بسیج با ما بود و یک جلسه قرآن راه‌اندازی کردیم و در آن جزء سی‌آم قرآن را به بچه‌ها آموزش می‌دادیم.ابوالفضل، همیشه تأکید داشت که قبل از شروع هرکار و برنامه‌ای قرآن تلاوت شود و اگر کسی نبود که قرآن بخواند خودش بلند‌گو را بدست می‌گرفت و آیه «وَ لا تَحَسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون» را می‌خواند. می‌گفت: همه چیز در همین یک آیه قرآن وجود دارد.

فشنگی نداشتم وگرنه تا آخرین لحظه می‌ایستادم


برادر شهید نیکزاد با بیان خاطره‌ای از رشادت‌های برادرش می‌گوید: یکی از دوستانش تعریف کرد در شرایط بسیار سختی گیر افتادیم و دشمن از بهترین تجهیزات و امکانات برخوردار بود و ما ناچار به عقب‌نشینی شدیم. برای عقب‌نشینی باید چند نفری جلوی دشمن مقابله می‌کردند تا ما عقب‌نشینی کنیم. با وجود اینکه ابوالفضل از گردان دیگری بود و هیچ وظیفه‌ای نداشت، مسئولیت را قبول کرد و جلوی دشمن با مسلسل‌ ایستاد تا یاران عقب‌نشینی کنند. با وجود اینکه دستور عقب‌نشینی صادر شده بود، امّا ابوالفضل تا آخرین لحظه ایستادگی کرد، وقتی از او پرسیدند چرا عقب نشینی نکردی؟ گفته بود "من این‌همه راه نیامدم که فرار کنم" آمده‌ام، مردانه بجنگم. پرسیدند خب الان برای چه عقب آمدی؟ گفت چون فشنگی نداشتم وگرنه تا آخرین لحظه می‌ایستادم.

دلم برای کربلا تنگ می‌شود


راهپیمایی اربعین، یکی از مهم‌ترین برنامه‌های زندگی‌اش بود و از چند ماه مانده به اربعین تلاش می‌کرد تا گروهی را برای رفتن به کربلا آماده کند. در این چند سال اخیر گروهش بزرگ‌تر شده بود و زمانی که بر‌می‌گشت به دوستانش می‌گفت خودتان را برای سال آینده اربعین آماده کنید و باید از حالا آماده باشیم. امّا امسال به دوستانش هم گفته بود که من سال دیگر نیستم. در وصیت‌نامه هم قید کرده است که من خیلی زود دلم برای کربلا تنگ می‌شود، اگر رفتید کربلا من را هم یاد کنید.

زمانی که در سوریه بود باتوجه به اینکه ساعات روزه‌داری در سوریه از ایران بیشتر است به او می‌گفتن؛ ابوالفضل جان روزه نگیر، چون هم در خط مقدم هستی و هم ساعات روزه‌داری زیاد است. امّا می‌گفت؛ روزه می‌گیرم چون نمی‌خواهم روزه قضا داشته باشم. حالا می‌فهمم که ابوالفضل احساس می‌کرد که ممکن است شهید بشود و دوست نداشت روزه قضا بر گردنش بماند.

ابوالفضل، اولین شهید مدافع حرم محله بیسیم


من در طول عمرم دو بار شدیدا غبطه خوردم، یک بار، زمانی بود که آقا ابوالفضل برای خداحافظی زنگ زده بود انگار سند دنیا را به ابوالفضل داده بودند که اگر نرود همه چیزش را از دست می‌دهد تمام وجودش پر کشیده بود. خانواده و دوستان می‌گفتند ابوالفضل بوی شهادت می‌دهد حتی بچه محل‌ها می‌گفتند ابوالفضل نوربالا می‌زند. هیچ وقت لفظ شهادت از دهان ابوالفضل نمی‌افتاد. همیشه می‌گفت از خانواده ما بالاخره یکی شهید می‌شود که من هستم. عاشق شهادت بود. ابوالفضل ثابت کرد که مرید واقعی و فدایی حضرت آقا است.ولایت، خط قرمز خانواده ماست. همه خانواده ما حاضر هستند که جان خود را فدای رهبر انقلاب کنند. ابوالفضل هم این گونه بود؛ ابوالفضل عاشق حضرت آقا بود. ابوالفضل ما اولین شهید مدافع حرم محله بیسیم (طیب) است. او با شهادتش به محله ما و به همه ما عزت داد.

محبتش به اهل بیت و به‌خصوص حضرت زهرا(س) تا جایی بود که در وصیتش تاکید کرده بود تا در روز تشییع و تدفین پیکرش، روضه حضرت صدیقه طاهره(س) را بخوانیم و چنین نیز شد و روز تشییع برادرم، نام حضرت زهرا(س) بر سر زبان‌ همه شرکت کنندگان در مراسم تشییع بود و خدارا شاکریم که به وصیتش، عمل شد.

منبع: تسنیم
مطالب مرتبط مجموعه : لبنان
آخرین مطالب سایت