از چوپاني تا مرجعيت

چهل سال از عمرم در غفلتِ آميخته با تنبيه طي‌شده بود. كمتر از چهل سال مراقب گوسفندان بودم و از «خود بي خبر!» ... ناگهان! بين خواب و بيداري، صداي دلنشيني به گوشم رسيد. كسي قرآن مي‌خواند و صداي محزوني داشت....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :


...  سال‌‌ها مانند ديگران، روز‌ها را به شب مي‌رساندم و شب‌ها در انتظار روزي ديگر به سر مي‌بردم. هميشه روز از نو بود‏‌، ولي روزي از نو نبود! زيرا هر روز در ساعت معيني بايد به كوه و صحرا مي‌رفتم و به جايي به‌نام چراگاه مي‌رسيدم؛ ساعت‌ها در آن‌جا مي‌ماندم و يك روز از عمرِ نه‌چندان با ارزشم را صرف مي‌كردم. در اين گشت و گذار روزانه، تعدادي گوسفند و بز نيز مرا همراهي مي‌كردند! از همراهي من خوشحال بودند و از خودم سپاسگزار! زيرا شكم‌هاي‌شان سير مي‌شد و سينه‌هاي‌شان پر‌ شير. براي آنان كه فقط حيوان بودند، روزگار به خوبي مي‌گذشت و به خواسته روزانة شان مي‌رسيدند؛ نه زندگي را تكراري مي‌ديدند و نه حس نا رضايتي سراغ شان مي‌آمد؛ نه از كسي شكايت مي‌كردند و نه از چيزي دلگير مي‌شدند. مدتي قبل، يكي دو تا بز و دو سه تا بره، به جمع‌شان افزوده شده‌بود كه دوان دوان و لنگان لنگان، در سياحت ما شريك مي‌شدند. سال‌هاي نوجواني‌ام را با اين موجودات بي‌ريا و بي ژيله‌پيله گذراندم و وارد ميانسالي شدم‎؛ از چوپاني راضي بودم. بسياري از رفقاي قديمي، گله‌را ترك كرده بودند و سال‌ها قبل‏، يا مرده بودند يا كشته شده بودند! اما جاي‌شان خالي نبود و نوه‌ها و شايد نواده‌هايشان، در گشت و گذارِ يكنواختِ روزانه، همراهم بودند.

با اينكه روزگارِ حيوانات به خوبي سپري مي‌شد و ايام به كام‌شان بود، من دل خوشي از روزگار نداشتم. زيرا چهرة تكراري و تقدير يكنواخت‏، آزارم مي‌داد. مدتي بود كه گاه‌و‌بي‌گاه، حس غريبي سراغم مي‌‌آمد و ذهنم را درگير مي‌كرد. خيال مي‌كردم عمرم بيهوده گذشته و بعد از اين هم وضع به همين منوال خواهد‌بود؛ گاهي بي‌خيال مي‌شدم و گاهي به فكر فرو مي‌رفتم. آن حس مبهم كه از درونم مي‌جوشيد‏، نقش رفيقي را داشت كه هر‌جا و در هر‌مكاني با من همراه مي‌شد. گاهي كه حوصله‌ام تنگ مي‌شد و دلم مي‌گرفت‏‎، به من نزديكتر مي‌شد و نمي‌دانستم چطور مي‌توانم از دستش رها شوم. چند سالي به اين صورت گذشت و سي‌و‌نه سالگي را پشت سر گذاشته و بر چهل سالگي قدم گذاشتم.

در يكي از روزهاي آفتابي كه خورشيد بركوه و صحرا مي‌تابيد و با حرارت محبتش همه جارا گرم كرده بود، دلِ من ابري و گرفته بود؛ حسي كه از او گفتم‏، بسيار قوي‌تر شده و در تمام وجودم پر و بال دوانده‌بود. به‌راحتي خود‌نمايي مي‌كرد و بدون مانعي آزارم مي‌داد. گام هايم سست‌تر از قبل بود و دستانم بي‌رمق‌تر؛ صداي گوسفنداني كه همراهم بودند و با يكديگر به گرمي نجوا مي‌كردند، در گوشم مي پيچيد ولي توجهي با آنان نداشتم.

آن روز برعكس روزهاي ديگر، من دنبال آنان مي رفتم و آنان جلو‌تر از من رو به چراگاه بودند. ديدم كه راه خود را بلدند! و «مقصد خود را شناخته اند!» سنگ‌ها را كنار زدند و فرسنگ‌ها را پشت سر گذاشتند و لايه‌هاي گرما را با قوت تمام شكافتند؛ از گرما عبور كردند و خود را به چراگاه رساندند. طوري راه مي‌رفتند كه بي‌اراده در پي‌شان كشيده‌شدم و چند ساعتي مانده به ظهر،  به چراگاه رسيدم.

خود را بلاتكليف مي‌ديدم و بي دليل، با خود كلنجار مي‌رفتم. بي‌حوصله‌تر از قبل شدم و در گوشه‌اي نشستم؛ به لب جوي نشستم و گذر عمر تماشا كردم؛ چهل سال از عمرم در غفلتِ آميخته با تنبيه طي‌شده بود. كمتر از چهل سال مراقب گوسفندان بودم و از «خود بي خبر!» ... ناگهان! بين خواب و بيداري، صداي دلنشيني به گوشم رسيد. كسي قرآن مي‌خواند و صداي محزوني داشت. آن صوتِ محزونِ آميخته با نوعي شادابي، آيات اعجاب انگيز قرآن را در جانم دواند و  قلبم را مملو كرد. تمام وجودم از شادابي و شعفي لبريز شد كه نمي توانم آن را توصيف كنم. بند‌هاي قرآن، نامه‌هايي بودند كه از سوي پروردگارم برايم ارسال مي‌شدند؛ چند نامة همزمان از يك رفيق مهربان!

ناگهان به‌خود آمدم و گفتم: مبادا «مرتضي طالقاني» بميرد و نامه‌هاي خدايش را پاسخ نداده‌باشد! نكند از اين گوسفندان هم بي‌ارزش‌تر باشد و راهش را نيافته باشد و ...

بدنم به لرزه افتاد و زبان به‌كامم چسبيد! آن حسِ آزار دهنده جايش را به آرامش و سكوني ريشه‌دار داد كه در دلم جاي‌گرفت. ناگهان راهم را يافتم و مسيرم را تغيير دادم.

گله‌ها را به ده بازگردانده و به صاحبانش دادم. كسي حالم را نمي فهميد و من نيز از دنياي ديگران خارج شده‌بودم. چند روز بعد با دوستان خدا حافظي كردم و گفتم حلالم كنند. ده‌را ترك كردم و دستي نامرئي مرا به تهران هدايت‌كرد. مدتي آن جا ماندم؛ آنجا را نيز قصد اصفهان ترك كردم. مدتي در اصفهان ماندم و در درياي معنويت و فضل الهي غوطه‌‌ور شدم.

چند روز بعد دست تقدير، مرا به نجف كشاند و خود را در ميان اولياي الهي يافتم ....


سيد‌كميل اديبي

 

 
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه : معاصر
آخرین مطالب سایت