نه بیش تر از دوستام
نه بیش تر از دوستام!
پدر کنار بیمارستان توقف کرد. عطیه، همراه عروسکش از ماشین پیاده شد. مادر دسته گلی را که همراه داشت به عطیه داد و گفت:«بهتره، خودت این و به ساناز بدی!»
هرسه وارد بیمارستان شدند. چند طبقه بالا رفتند و وارد بخش بیماران سرطانی شدند. وارد اتاق دوم شدند. عطیه تا چشمش به خانم مربی و دخترش ساناز افتاد جلوتر از همه سلام کرد و دسته گلش را به ساناز داد. خانم مربی و ساناز از دیدن آنها خیلی خوش حال شدند.
مادر روی لپ ساناز را بوسید و گفت:«تبریک می گم عزیزم، تو خیلی قوی هستی که تونستی بیماریت و شکست بدی!»
عطیه بالا و پایین پرید و گفت: «خیلی خوش حالم که حالت خوبه!...حالا دیگه می تونی بیای کودکستان و با هم بازی کنیم!» خانم مربی با مادر عطیه و عطیه احوال پرسی کرد و از آمدنشان تشکر کرد.
ساناز از هم اتاقی هایش خدا حا فظی کرد و قول داد زود به زود به دیدنشان برود.
آقای دکتربرای معاینه به دیدن ساناز آمد. وقتی کار معاینه تمام شد گفت: «ساناز جون می تونی بری، امیدوارم دیگه اینجا نبینمت!»
سانازگلها را به آقای دکتر داد و گفت: «ممنونم آقای دکتر، ببخشید که شما و خانوم پرستار و خیلی اذیت کردم!» پرستاردستی بر سر ساناز کشید و گفت: «دخترم امیدوارم همیشه سالم باشی!... دلم خیلی برات تنگ میشه!» ساناز ازخانم پرستار و هم اتاقی هایش خداحا فظی کرد و قول داد زود به زود به دیدنشان برود. ساناز لباس هایش را پوشید و همراه بقیه از اتاق بیرون رفت. ناگهان ایستاد، داخل اتاق برگشت و رفت کنار کمد اسباب بازی ها. روی کمد با خط زیبایی نوشته شده بود: «وقف کودکان سرطانی». عروسکش را بوسید و محکم توی بغلش فشار داد، چند دقیقه به عروسک زل زد و آن را توی کمد گذاشت. عطیه با تعجب پرسید: «اِاِاِ... چرا عروسکت و گذاشتی اینجا؟؟؟... تو که خیلی دوسش داشتی!!!» سانازخندید و گفت: « درسته اما نه بیشتر از دوستام
! »
koodak@tebyan.com
نویسنده: لیلا صادق محمدی- تنظیم: مینو خرازی