کرم کوچولو ترسو
کرم کوچولو
یکی بود یکی نبود، کرم کوچولوی قصه ما با پدرو مادرش در باغچه کوچولوی حیاط خانه ای زندگی می کرد.
کرم کوچولو دوستان زیادی داشت که هرروز باهم در این باغچه زیبا بازی می کردند. کرم کوچولو قصه ما خیلی بچه خوبی بود اما خودش همیشه فکر می کرد که نمی تواند کارهای بزرگ را درست انجام دهد او همیشه نگران بود که اگر اتفاق بدی بیفتد او توانایی هیچ کاری را ندارد.
او همیشه دوست داشت خیلی شجاع باشد و همیشه در رویا هایش خودش را خیلی قوی می دید ولی در واقعیت این طور نبود!
کرم کوچولوی قصه ما هر وقت تنها می شد با خودش فکر می کرد که ای کاش بتواند شجاع باشد ولی نمی توانست این شجاعت را نشان بدهد.
گاهی که با دوستانش دور هم جمع می شدند واز کارهایی که می توانستند انجام دهند تعریف می کردند، کرم کوچولو چون با خودش فکر می کرد نمی تواند کاری را درست انجام دهد ساکت می ماند ودوستانش همیشه فکر می کردند که او یا خجالتی است یا ترسو و این باعث می شد کرم کوچولو غصه بخورد.
یک شب کرم کوچولو قصه ما با غصه این که او هرگز نمی تواند کار بزرگی را درست انجام دهد به خواب رفت ولی از شدت ناراحتی از خواب پرید ودید که مادرش در کنار اونشسته وبه آرامی اورا نوازش می کند. مادرش علت پریشانی اش را پرسید و کرم کوچولو هم به او توضیح داد که خیلی دوست دارد بتواند کارهای بزرگی را خودش به تنهایی انجام دهد ولی نمی تواند واین باعث شده تا دوستانش کمی به او بخندند...
مادر ش به او گفت: «عزیزم، اتفاقا تو توانایی هایی داری که شاید دیگران نداشته باشند و با استفاده از این توانایی ها می توانی کارهایی انجام بدهی که خیلی بزرگ ومفید باشند، مثلا این خیلی خوب است که تو در مورد مشکلی که احساس می کنی وجود دارد فکر می کنی و دوست داری آن را حل کنی.»
کرمولک کمی در تخت خوابش این طرف و آن طرف کرد و فکر کرد تا این که فکری به خاطرش رسید. او به یاد آورد که پدرش همیشه می گوید با تمرین کردن کارهای سخت راحت می شود! پس لبخندی زد و باآرامش به خواب رفت. از فردای آن روز کرم کوچولو در وقت تنهایی به جای این که به این فکر کند که هرگز کاری را درست انجام نمی دهد، تمرین می کرد تا بتواند از توانایی هایش استفاده کند. ورزش می کرد، به مادرش کمک می کرد، کارهایش را با دقت و به تنهایی انجام می داد.
کم کم دیگر آن احساس بد را نداشت و می توانست باور کند که می تواند، تا این که در یک روز بارانی یک چاله کوچک آب در باغچه جمع شده بود. بعد از باران بچه ها به دیدن رنگین کمان آمدند و خواستند کمی بازی کنند که یک دفعه موش کوچولو یکی از دوستان کرم کوچولو که همیشه تند تر از همه حرکت می کرد، افتاد داخل چاله. كرم همه اش تکان می خورد چون نمی توانست از آن بیرون بیاید. همه جا گلی ولیز بود و همه بچه ها ترسیده بودند. در همین حال بود که کرم کوچولو فکری به ذهنش رسید و سریع رفت یک شاخه کوچک ونازک چوب پیدا کرد وبا شجاعت به چاله نزدیک شد واز دوستش خواست تا شاخه را بگیرد وآرام آرام بیرون بیاید. بعد از این که کرمولک دوستش را از چاله بیرون آورد تمام دوستانش برایش هورا کشیدند و همه به او می گفتند: «کرمولک قهرمان!»
کرم کوچولو خیلی خوشحال بود که توانسته بود کار بزرگی را به درستی انجام دهد و به یاد تصمیم مهمی که آن شب گرفته بود افتاد که باید تمرین کند تا از توانایی هایش درست استفاده کند. پس زودی به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت، مادرش او را بوسید و به او آفرین گفت، چون کرم کوچولو فکر خیلی خوبی کرده بود وتوانسته بود مشکلش را حل کند. پس او حالا هم توانایی خوب فکر کردن را داشت و هم کمک کردن به دوستانش. کرمولک کوچولو آن شب خواب خوشی کرد.