اسم من میمون دماغ دراز است!

اسم علمی من و دوستانم « پروبوسیس» است؛ به معنی پوزه دراز یا دماغ دراز. نرهای ما یک دماغ دراز دارند که هر چه پیرتر می شوند، درازتر می شود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسم من میمون دماغ دراز است!

اسم علمی من و دوستانم « پروبوسیس» است؛ به معنی پوزه دراز یا دماغ دراز. نرهای ما یک دماغ دراز دارند که هر چه پیرتر می شوند، درازتر می شود. ماده های ما، دماغ های کوچک تری دارند، اما نرهایی را دوست دارن که دماغ درازتری داشته باشند!

 

 روزی که فهمیدم مامان یک قهرمان است.

 

آن روز مامانم از این درخت به به آن درخت می پرید. او روی یک شاخه می ایستاد . پاهایش را محکم پرتاب می کرد. او می خواست بدون زمین افتادن، از روی درخت ها بپربپر کند. مادری که 15 متر می پرد هوا، راستی راستی که یک قهرمان است!

 

روزی که روی درخت نشستم.

آن روز مثل همه آقا میمون های دماغ دراز، با دمم تعادلم را حفظ کردم و روی درخت نشستن.
آن روز از این درختبه آن درخت پریدم و شب که شد مثل بقیه دوستانم، روی شاخه ها خوابیدم.

روزی که فهمیدم دماغ بزرگ دردسر دارد.

آن روز موقع ناهار داشتم برگ درخت های شاه پسند را می خوردم؛ اما دماغ بزرگم جلوی غذا خوردنم را می گرفت. دماغم آن قدر بزرگ بود که جلوی دهانم را می گرفت. من هم مجبور شدم برگ درخت ها را به زور از زیر دماغم بگذارم دهانم.
 
آن روز که فهمیدم زبان آب را بلدم.

آن روز جزر و مد شد و آب دریا بالا آمد. یک دفعه جنگل ما که نزدیک دریا بود، رفت زیر آب؛ اما آب با من کاری نداشت، چون من زبانش را بلد بودم و شنا کردم. خیلی خوب هم شنا کردم؛ اما مواظب بودم یک وقت توی آب کروکدیل نباشد، چون زبان کروکدیل ها رابلد نیستم!
   
روزی که فهمیدم تا مامان دارم، غمی ندارم.

آن روز من و مامانم از گروه میمون ها دور بودیم. من با یک دماغ کوچولوی صورتی، تازه به دنیا آمده بودم. مامان جایی برای من و خودش بالای درخت درست کرد تا به من غذا بدهد. آن بالا دست هیچ پلنگی به ما نمی رسید. من خیلی خوشحال بودم، چون با مامانم، جایم امن امن بود.
 
روزی که گرم ترین جای دنیا را پیدا کردم.

آن روز هنوز بچه میمون بودم. مامان می خواست برود بیرون. من هم محکم به بدنش چسبیدم و همراهش

شدم. آن قدر مامان را محکم چسبیدم که مجبور نبود با دست هایش مرا نگه دارد.

برای همین دست هایش برای بالا رفتن از درختان و جمع آوری غذا و میوه آزاد بود. او خوراکی جمع می کرد و من به گرم ترین جای دنیا که مامانم بود، چسبیده بودم.
 
روزی که فهمیدم دارم بزرگ می شوم.
آن روز مامان، که مرا کمی بزرگ تر شده بودم، برد پیش گروه میمون ها،. آن جا پر از میمون های هم سن و سالم بود. ما با هم کلی بازی کردیم. صورت ما بژ رنگ شده یود و دماغمان هم داشت کم کم بزرگ می شد. مامانم گفت: « 6 یا 7 ساله که شدید، دماغتان قد دماغ ما می شود.»
 

منبع: ماهنامه نبات
تنظیم: فهیمه امرالله

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت