چرخ خیاطی مادر بزرگ
چرخ خیاطی مادر بزرگ
من چرخ خیاطی مادر بزرگ هستم. خیلی کارها بلدم، شلوار می دوزم، لباس می دوزم، گلدوزی می کنم و خیلی کارهای دیگر که مادر بزرگ با همین دست های قشنگش با من انجام می داد. مادر بزرگ وقتی جوان بود کلاس خیاطی می رفت و با من برای همه لباس های قشنگ می دوخت ولی الان خیلی وقت مادر بزرگ دیگه دست هایش یاری دوختن نمی کنن و چشم هاش خوب نمی بینن تا بتونن لباس های قشنگ بدوزد. من هم افتادم گوشه ی خونه و در حال خاک خوردن. مادر بزرگ خیلی به بچه هایش می گه بیاین بهتون خیاطی یاد بدم تا با این چرخ کار کنید ولی بچه ها نه حوصله خیاطی دارند نه کسی حال داره با من که قدیمی شدم کار کنه.
خلاصه که من خیلی تنها شدم و خیلی دلم می خواد دوباره دست های گرم مادر بزرگ را احساس کنم ولی خبری از اون دست های گرم نیست.
یک روز مادر بزرگ در انبار را باز کرد و به پسرش گفت من رو از انبار بیرون بیارن، من خیلی خوشحال شدم پیش خودم گفتم بالاخره دوباره مادر بزرگ می خواد من رو به کار بگیره.
در همین فکر بودم که شنیدم دارن با یک آقا سر پول من صحبت می کنن تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره، مادر بزرگ می خواست من را بفروشد نمی دونستم چی کار کنم ولی خیلی ناراحت بودم آخه دیگه نمی تونستم مادر بزرگ را ببینم.
مادر بزرگ لحظه آخر دستی رو من کشید و تمام خاطراتی که با هم داشتیم برام زنده شد.
مادر بزرگ یک نگاه به من کرد و سرش را بالا آورد و به آن آقا گفت آقا ببخشید پشیمان شدم من چرخم را نمی فروشم.
من از خوشحالی دلم می خواست دستان مادر بزرگ را ببوسم مادر بزرگ من را تمیز کرد و گوشه اتاق گذاشت و گفت بعضی چیز ها فروختنی نیست.
من فکر کنم مادر بزرگ هم با نگاه به من خاطرات گذشتش زنده شد، من هم در کنار مادر بزرگ قرار گرفتم و الان خیلی خوشحال هستم.
آرزو صالحی
بخش کودک و نوجوان تبیان