پپسی از آن صهیونیستهاست
پپسی از آن صهیونیستهاست
اینان جملاتی بود که سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی، معاونت عملیات نیروی هوایی، بنیان گذار سوختگیری در شب با هواپیمای اف 14 و سرلشگر نادری در صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عید سعید قربان رد و بدل شد.
در چهاردهم آذرماه سال 1329 در یکی از محرومترین نقاط شهرستان قزوین در خیابان سعدی و در یک خانواده مذهبی که آتش عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت از آن زبانه میکشید، کودکی به دنیا آمد که بعدها باعث افتخار هر ایرانی بود. نام او را به یاد علمدار کربلا، عباس نهادند.
سرگذشت
مرحوم «حاج اسماعیل بابایی» پدر بزرگوار عباس را همگان به عنوان تعزیه گردان میشناختند که سالهای زیادی از عمر خود را صرف خدمت به امام حسین و این همایش بزرگ مذهبی کرده بود. صحن حیاط خانهاش منزلگاه دوستداران حسین (ع) بود. دوران طفولیت عباس در این فضا آغاز شده بود. او از همان زمان کودکی از پدر آن چه را که باید بیاموزد و سرلوحه قرار دهد، آموخت. از همان کودکی نقشهایی را در تعزیه به عهده گرفت تا از همان موقع معلوم باشد که عباس چقدر عاشق اهل بیت است.
سالها یکی پس از دیگری گذشت. اینک عباس، دوران تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان دهخدا سپری میکند و دوران متوسطه خود را نیز در دبیرستان نظام با موفقیت به پایان میرساند.
پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته میشود ولی به دلیل این که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داده و در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی میشود. همانند دیگر خلبانان نیروی هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت تکمیل فن خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور ایالات متحده آمریکا اعزام میشود.
ناشناخته نیست
شهید خلبان عباس بابایی فرد ناشناختهای نیست و مجموعه تلویزیونی شوق پرواز تا حدودی او و ویژگیهای رفتاری، اخلاقی و منشی او را به همگان شناسانده است، سایتها، وبلاگها و در کل فضای مجازی تا امکان زمان و مکان بوده در وصفش قلم فرسایی کردهاند هرجند گویای کاملی نیت اما زندگی نامهاش را بیان میکند. پس در اینجا تنها به ذکر خاطراتی از دوستان و آشنایانش میپردازیم تا شاید الگویی برای تمام اقشار جامعه ایران و مسلمانان جهان قرار گیرد چرا که او بزرگ مردی پایدار به اصول اخلاقی اسلام و ایران بوده است.
کارخانه پپسی متعلق به اسراییلیهاست. من نمیخواهم با خوردن آن، به اسراییلیها کمک کرده باشم!
الگویی برای مبارزه!
یک روز با لحنی معترضانه از عباس میپرسند: «آخه تو بهانهات برای نخوردن پپسی چیست؛ ما نباید بدانیم تو چرا این همه از این نوشیدنی دوری میکنی؟»
خیلی آرام و ملایم گفت: «کارخانه پپسی متعلق به اسراییلیهاست. من نمیخواهم با خوردن آن، به اسراییلیها کمک کرده باشم!»
اوس عباس!
در مراسم چهلم شهید بابایی، در میان سوگواران مردی میان سال با کلاه نمدی به شدت گریه میکرد. یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک میشود و میگوید: پدر جان این شهید با شما نسبتی داشته؟
و مرد جواب میدهد: او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از اوست.
مرد ادامه میدهد: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از این که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند. ما نمیدانستیم او کیست. لباس بسیجی بر تن داشت برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسالخانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او میرفت. او یاور بیچارهها بود. هر وقت پیدایش میشد، همه با شادی میگفتند اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکسهایش را روی دیوار دیدم.
مثل دیوانهها هر که را میدیدم میگفتم او دوست من بود ولی کسی حرف مرا باور نمیکرد. به بچههای نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدر جان میدانی او کیست او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم: ولی او برای ما کارگری میکرد. دلم از این که او ناشناس آمد و ناشناس هم رفت آتش گرفته است.
نیمه شب میدود، شیطان را از خودش دور کند!
در دوران تحصیل در آمریکا، یک روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» ، مطلبی درباره عباس چاپ شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: «دانشجو عباس بابایی، ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود شیطان را از خودش دور کند!»
هم اتاق بابایی بلافاصله ماجرا را ازش پرسید. شهید بابایی گفت: چند شب پیش، بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل« باکستر »فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها با دیدن من در آن حال شگفتزده شدند. کلنل ماشیناش را نگه داشت و صدایم زد. پرسید: «در این وقت شب برای چه میدوی؟»
گفتم: «خوابم نمیآمد، خواستم کمی ورزش کنم تا بلکه خسته شوم و بتوانم بخوابم.»
از توضیحی که دادم قانع نشد. اصرار کرد واقعیت را برایش بگویم. گفتم: «مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی سبب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده برای رهایی از این وسوسهها و در چنین مواقعی، سر خودمان را به کاری گرم کنیم، یا اگر مقدورمان بود بدویم، و یا دوش آب سرد بگیریم!»
تا عید قربان میرسم
نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاریهای بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما میرسانم.» بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوهای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آرزوی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل شد و نام پرآوازهاش در تاریخ پرافتخار ایران جاودانه شد.
سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان