شهید فهمیده به روایت پدر

پدر شهید محمد حسین فهمیده از نوجوان شهید سیزده ساله اش میگوید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید فهمیده به روایت پدر


پدر شهید محمد حسین فهمیده از نوجوان شهید سیزده ساله اش می گوید.

پای صحبت پدر شهید

محمد حسین در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل بودند و روزی كه امام به ایران تشریف آوردند حسین تصادف كرده بود و طحال ایشان پاره شده بود و در بیمارستان بستری بودند.هنگامی كه از بیمارستان مرخص گردید اصرار می‌نمودند كه من حتماً باید به زیارت آقا بروم ما ایشان را با برادر بزرگشان (شهید داوود) برای زیارت حضرت امام اعزام نمودیم كه پس از زیارت ایشان بازگشتند.

هنگامی كه جنگ تحمیلی آغاز گشت و امام فرمودند :بسیج شوید ما كمتر حسین را در منزل ملاقات می‌نمودیم و من فكر می كردم ایشان یا سینما می‌روند یا تفریح و از این قبیل مسائل . اما در پیگیریهای بعدی فهمیدیم كه ایشان دارند كارهایی را انجام می‌دهند كه مربوط به بسیج و بسیجی و كارهای مذهبی و انقلابی است .

روزی از طرف بسیج به كردستان اعزام گردیدند كه ما اصلاً اطلاعی نداشتیم. ایشان را بچه‌های سپاه از كردستان آوردند كرج. مادرشان را هم خواسته بودند تا از ایشان تعهد بگیرند كه حسین دیگر به منطقه نرود.چون هم قد ایشان كوچك و هم سنشان كم بود. و ایشان درحضور مادرشان به آن برادر سپاهی می‌گویند :خودتان را زحمت ندهید اگر امام بگوید هركجا كه باشد آماده هستم و من باید به مملكت خودم خدمت كنم.

اولین روزهای جنگ تحمیلی بود و جنگ در خرمشهر شروع شده بود و خبر از یورش ناجوانمردانه متجاوزین و شهادت عزیزان بسیجی و سپاهی می‌دادند . ایشان پس از ثبت نام به درب مغازه میوه فروشی كه داشتم آمدندو خداحافظی نمودند و رفتند.

(البته لازم به تذكر است كه در‌آن زمان ما در حال ساخت خانه بودیم و خانه‌ای داشتیم فاقد برق ، آب و .... كه حسین در زندگی واقعاً كمك و یاور ما بودند و زندگی مارا می‌چرخاندند.

شب هنگام به منزل كه آمدم سراغ حسین را گرفتم . گفتند :عصر دوربین برادرشان را برداشتند و دیگر پیدایشان نیست . و من گفتم كه ایشان می‌آیند مقداری دیرتر . تا چندین روز از حسین اطلاعی نداشتیم كه یكی از بچه‌های همسایه‌هایمان آمدند و گفتند :به مادرش بگوئید : من رفتم جبهه نگران من نباشید. دقیقاًنمی‌دانم این فراق 33 یا 44 روز به طول انجامید كه یك روز رادیو برنامه عادی خود را قطع كرد و اعلام نمود یك نوجوان 13 ساله خودرابه زیر تانك دشمن انداخته و تانك دشمن را منهدم ساخته و خود نیز شربت شهادت نوشیده‌اند.

در حال شام خوردن بودیم كه مجدداً تلویزیون خبر را اعلام نمود و مادرشان گفتند : بخدا حسین است انگار این مطلب به او الهام شد كه حتی قسم نیز می‌خوردند پس از چند روز برادران سپاهی به درب منزل آمدند و خبر شهادت حسین را اعلام نمودندو گفتند مقداری از جنازه حسین كه باقی مانده برایتان می‌آوریم . و من از‌آنها سوال نمودم كه منظورتان از مقداری چیست ؟ و این بنده خدا كه اسمشان آقای شمس بود (برادر شهید محمد رضا شمس كه با حسین در منطقه با همدیگر بودند ) چنین تعریف نمودند.

حسین در زندگی واقعاً كمك و یاور ما بودند و زندگی مارا می‌چرخاندند.

شب هنگام به منزل كه آمدم سراغ حسین را گرفتم . گفتند :عصر دوربین برادرشان را برداشتند و دیگر پیدایشان نیست . و من گفتم كه ایشان می‌آیند مقداری دیرتر . تا چندین روز از حسین اطلاعی نداشتیم كه یكی از بچه‌های همسایه‌هایمان آمدند و گفتند :به مادرش بگوئید : من رفتم جبهه نگران من نباشید. دقیقاًنمی‌دانم این فراق 33 یا 44 روز به طول انجامید كه یك روز رادیو برنامه عادی خود را قطع كرد و اعلام نمود یك نوجوان 13 ساله خودرابه زیر تانك دشمن انداخته و تانك دشمن را منهدم ساخته و خود نیز شربت شهادت نوشیده‌اند.

حسین از بسیج به منطقه اعزام شده بود كه یك روز نزد فرمانده ما آمد و گفت : آقا اجازه بدهید من بیایم و با شما كار كنم فرمانده بدلیل اینكه ایشان قدرت لازم را ندارند قبول ننمودند و حسین در جواب گفت : حالا اجازه دهید یك هفته با شما باشم اگر خوب بودم كه می‌مانم اگر خوب نبودم هم می‌روم بدین طریق حسین نزد ما آمد و ما از ایشان واقعا ً راضی بویم هر كاری كه پیش می‌آمد حسین پیشقدم بودند .و حسین هنگامی كه با برادر من زخمی شدند به بیمارستان ماهشهر منتقل گردیدند.پس از مرخصی‌شدن از بیمارستان نزد فرمانده آمدند كه به خط بروند و فرمانده اجازه ندادند و حسین اصرار می‌كرد كه با خط اعزام گردد و فرمانده هم نمی‌پذیرفتند. در‌آن هنگام چشمان حسین پر از اشك شدو رگهای گردنش متورم و با ناراحتی به فرمانده گفت : من به شما ثابت می‌كنم كه می‌توانم به خط بروم پس از چند روزی مشاهده نمودیم كه یك عراقی به سمت ما درحركت می‌باشد بچه‌ها می‌خواستند او را مورد هدف قرار دهند كه من گفتم خودش با پای خودش می‌آید نزنید صبر كنید و موقعی كه نزدیك شد دیدیم كه حسین است از او سوال نمودیم كجا بودی این لباسها چیست این اسلحه‌ها از‌آن كیست و ایشان گفتند :

فرمانده اجازه دادند كه ایشان به خط بروند . در خط با محمدرضا همسنگر بودند در جنگ محمدرضا تیر می‌خورد و حسین با وسایل همراهش محمدرضا را به عقب انتقال می‌دهند و در آنجا به او می‌گویند كجا ؟حسین در جواب می‌گوید :من باید انتقام همسنگرم را از این دشمن بگیرم

هنگامی كه به جایگاه قبلی خویش باز می‌گردد 5 تانك عراقی را می‌بیند كه به طرف بچه‌ها می‌آیند و قصد حمله دارند در این لحظه نارنجكها را به كمر بسته به طرف تانكهای دشمن متجاوز می‌رود كه تیری به پای وی اصابت می‌نماید و ایشان زخمی می‌شوند . به هر صورت ممكن خود را به اولین تانك می‌رساند وبا نارنجكی كه به همراه داشت تانك را منفجر می‌نماید و خود نیز با نسیم عشق به پرواز درمی‌آید و تن به نسیم بهشتی می‌سپارد .

بچه‌ها احساس می‌كنند برایشان كمكی آمده و دشمن نیز فكر می‌كند كه غافلگیر شده ودر حال شكست می‌باشد كه بچه‌های بسیج بقیه تانكهارا منهدم می‌سازد.

ما پس ازچند روز كه به سراغ حسین رفتیم مقداری از جسم مطهر ایشان را پیدا كردیم كه برایتان می‌آوریم .

انیمیشن شجاع مرد کوچک

انیمیشن شجاع مرد کوچک 2

ادامه دارد...

 

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع:

سایت فهم فهمیده و وب سایت فهمیده

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت