داستان يك كتاب
داستان یك كتاب
خدا او را رحمت کند مرد بزرگی بود. آن مرد خدا مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی بود. نام وی شهابالدّین بود. از همان دوران کودکی علاقه فراوان به کتاب داشت. هرجا کتاب مفیدی میدید آن را میخرید و با دقّت مطالعه میکرد و به خوبی از آن نگهداری میکرد. یک روز برای خریدن تخممرغ از مدرسه بیرون رفت. در راه زنی تخممرغ فروش را دید. بعد از خریدن چند عدد تخممرغ، گوشة کتابی را دید که از چادر زن بیرون آمده بود. از زن پرسید که این کتاب برای چیست؟ زن گفت: «برای فروش است. به پول آن خیلی نیازمند هستم.» وی کتاب را از دست زن گرفت و دید کتاب علمی کمیابی است. با خوشحالی از آستین عبایش غبار روی جلد را پاک کرد. کتاب را به سینه خود چسباند و پرسید: «قیمت این کتاب چقدر است؟» زن با خون سردی گفت: «پنج روپیه» شهابالدّین که ذوق زده شده بود، با خوشحالی گفت: «حاضرم برای این کتاب باارزش صد روپیه بدهم.»
شهابالدّین برگشت تا از مدرسه پول کتاب را بیاورد. در راه مردی که کتابهای قیمتی و باارزش را خرید و فروش میکرد او را دید. کتاب را از دست شهابالدّین گرفت و رو به زن صاحب کتاب کرد و گفت: «من این کتاب را با قیمت بیشتر میخرم. کاظم دلال کتابهای قیمتی و باارزش را میخرید و به «میچر»، حاکم انگلیسیها میفروخت. میچر هم آنها را روانه کتابخانه لندن میکرد. شهابالدّین که کتاب را از دست داده بود با ناراحتی رو به حرم امام علی(ع) کرد و از امام علی(ع) کمک خواست. هنوز خواسته شهابالدّین از امام علی(ع) تمام نشده بود که زنِ صاحب کتاب به کاظم دلال گفت که آن را به تو نمیفروشم. این کتاب مال این آقا سید است. شهابالدّین به مدرسه آمد و پول کتاب را با هر زحمتی تهیه کرد و آن را خرید و به مدرسه آمد. خیلی خوشحال بود که توانست کتاب را بخرد.
اما بچهها چشمتان روز بد نبیند. یک دفعه کاظم دلال با عدهای از مأموران امنیتی شهر نجف به مدرسه آمدند و شهابالدّین را با بیادبی به زندان بردند. بعد از مدّتی چند نفر از علمای بزرگ شهر نجف واسطه شدند و ایشان را از زندان بیرون آوردند، میچر حاکم انگلیسیها به شرطی ایشان را آزاد کرد که بعد از یکماه دیگر کتاب را تحویل دهد. شهابالدّین هم مدت یکماه با دوستان خود همة کتاب را رونویسی کردند تا مطالب آن کتاب برای آیندگان باقی بماند.
امروز کتابخانه مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی در قم یکی از بزرگترین کتابخانههای جهان است.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:یاران امین