من آماده‌ام، بیا من و بُکش!

در داستان آخر(بهترین داستان این مجموعه)با فضایی خاص و اتفاقی خاص‌تر رو به رو ایم.داستان با اپیزودهای متعدد،استفاده از ترکیب دیدگاهی،عدم تعادل داستانی،با نظرگاه اول شخص و با این جمله آغاز می‌شود«وقتش بود. کسی که نمی‌شناختمش می‌آمد تا مرا بکشد.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من آماده‌ام، بيا من و بُکش!

نگاهي بر مجموعه داستان «همين حالا داشتم چيزي مي‌‌گفتم»


در داستان آخر(بهترين داستان اين مجموعه)با فضايي خاص و اتفاقي خاص‌تر رو به رو ايم.داستان با اپيزودهاي متعدد،استفاده از ترکيب ديدگاهي،عدم تعادل داستاني،با نظرگاه اول شخص و با اين جمله آغاز مي‌شود«وقتش بود. کسي که نمي‌شناختمش مي‌آمد تا مرا بکشد.»


«همين حالا داشتم چيزي مي‌گفتم» جديدترين مجموعه داستان احمد آرام،شامل پنج داستان است. از جمله «روياي مُدور مرد معلوم‌الحال در حوالي نيشابور»، «نگاه خيره‌ي پرنده‌ي مِفرَغي»، «همين حالا داشتم چيزي مي‌گفتم»، «ساحره و آريستوکرات» و «جعبه‌ي موسيقي سکه‌اي» سعي بر آن دارد تا خواننده را بدون هيچ پيش‌زمينه‌اي‌، در خلق دوباره‌ي داستان‌ها شريک کند‌. با اين‌که شخصيت‌ها به تناسب فضا و ساختارِ داستان‌ها در مرکز روايت قرار مي‌گيرند‌، اما جايي براي مخاطب خالي مي‌گذارد.

احمد آرام را تا پيش از اين با آثاري چون«غريبه در بخار نمک»،«مرده‌اي که حالش خوب است» «آنها چه کساني بودند؟» و «کسي ما را به شام دعوت نمي‌کند» مي‌شناسيم. نويسنده‌اي که در کتاب اولش نشان داد نه تنها با جغرافياي جنوب آشناست بلکه شناخت دقيقي از باورها،سنن و آداب اين خطه دارد. اما آنچه که در کار جديد آرام ديده مي‌شود،روايت‌هاي تو‌درتويي لا‌مکاني- لا‌زماني با موضوعاتي جهان شمول است. آرام در کنار نشانه‌هاي سنتي چون فرش‌هاي دست‌باف با نقش ترنج، منصور‌بن‌عمار و نيشابور از اپراي اورفه،آهنگ گرل هپي الويس پريسلي و جعبه موسيقي سکه‌اي و غيره مي‌گويد. نويسنده، آدم‌هايي را خلق مي‌کند که هم اينجايي‌اند و هم اينجايي نيستند. قاتلي که علاقه‌مند به والس جنگل وين و دانوب آبي است و کتاب کشتن درماني مي‌خواند(جعبه موسيقي..)،مردي که تغيير جنسيت مي‌دهد و با موهاي بوربلند به ديدن پسر 10ساله‌اش مي‌آيد، کسي که همسايه او را آرسيتو‌کرات مي‌نامد،فردي که مجذوب پرنده مفرغي است.

به غير از لا‌مکاني- لا‌زماني بودن داستان‌ها از بن مايه‌هاي مشترک متني در مجموعه بايد به اين نکات توجه کرد؛

1 - ديدگاه غالب من راوي در بيان روايت و ادغام زاويه ديد در دو داستان( روياي مدور..، جعبه موسيقي...)

2 - چگونگي شکل گيري داستان و پروسه ساخت آن در دل متن مانند داستان‌هاي اول و چهارم مجموعه

3 - استفاده از فضاي گوتيک و دلهره آور در داستان‌ها

4 - حضور چشمگير مرگ در تمامي داستان‌ها،چه اين مرگ به صورت علني مربوط به مرگ من راوي در داستان آخر اين مجموعه باشد و چه مرگ پير مرد آلزايمري در زير متن ها.

5 - سخت خواني اثر که گاه به علت روايت‌هاي در هم تنيده است و گاه به علت حضور شخصيت‌هاي درون گرا و پيچيده با سرنوشت‌هاي محتوم و يکسان شان.

در داستان اول من راوي از خوابي مي‌گويد که آن را به کرات پدر و برادر بزرگترش ديده‌اند و راوي براي رسيدن به صداي زن داخل خواب‌هايش نه تنها مجبور به عبور از روايت‌هاي متعدد(داناي کل و دوم شخص) است بلکه بايد براي لحظاتي در قالب مرد معلوم الحالي در آيد که خال سياه چندش‌آوري در کنار لاله گوش چپ‌اش خود نمايي مي‌کند.او بعد از عبور از روايت‌هاي متعدد و گرفتن کليد از پير زن ارمني،به دليل اينکه خوابش مي‌برد،به مقصود نمي‌رسد و نمي‌تواند به ديدار زن در آيد.حال که راوي بايد تمام عمر در چهار ديواري به انتظار بماند، شب‌به‌خيري به خواننده مي‌گويد و او را با پايان باز به اميد خدا رها مي‌کند. داستان با روايت تو در تو، با استفاده از ترکيب زاويه ديد، بيان شگرد‌هاي داستان نويسي و تذکر متن بودن متن،دخالت راوي در امر روايت و مخاطب قرار دادن خواننده، استفاده از شخصيت‌هاي تاريخي و طنز خفيف زير پوستي؛ ما را به سوي داستاني از نوع داستان‌هاي پست مدرن مي‌کشاند.داستان در داستاني که با ترکيب دو داستان و اين هماني بين اتفاق جاري و اتفاق گذشته قصد دارد خواننده را به کشف استعاره گونه‌اي از هستي و شناخت انساني برساند.اما آنچه که در کار آرام بارز است روايت‌هاي در هم تنيده‌اي است که گاه با تغيير ديدگاهي بي‌دليل و گاه داستان در دل داستانش باني اطناب متني شده و در انتها قصه يا شناختي براي خواننده در پي ندارد و مي‌توان گفت شايد تنها برداشتي از تکنيک‌ها و مولفه‌هاي پست مدرن باشد.

داستان دوم اين مجموعه«نگاه خيره پرنده مفرغي» ارتباط تنگاتنگ و بينامتني با داستان «ساحره و آرسيتو کرات» دارد. گويي داستان چهارم،برگردانِ راحت‌خوان تري از داستان دوم مجموعه است.در داستان دوم با ديدگاه دوم شخص با پسري آشنا مي‌شويم که در روز تولد 10 سالگي‌اش به انتظار پدر نشسته و در انتها با پدري به نام آزيتا که نه مرد است و نه زن،روبه رو مي‌شود!

آنچه که در کار جديد آرام ديده مي‌شود،روايت‌هاي تو‌درتويي لا‌مکاني- لا‌زماني با موضوعاتي جهان شمول است. آرام در کنار نشانه‌هاي سنتي چون فرش‌هاي دست‌باف با نقش ترنج، منصور‌بن‌عمار و نيشابور از اپراي اورفه،آهنگ گرل هپي الويس پريسلي و جعبه موسيقي سکه‌اي و غيره مي‌گويد.

داستان چهارم با نظرگاه من راوي نويسنده از چگونگي شکل گيري داستاني مي‌گويد که شخصيت اصلي‌اش زن داستان دوم است و جالب آن که در ادامه داستان،خيال نويسنده به واقعيت تبديل مي‌شود و شخصيت زن در پي ديداري در کافه او را به مهماني تولد پسرک 10ساله‌اش دعوت مي‌کند تا پسرک او را به جاي پدر بگيرد و بين زن و مرد نوعي ازدواج مجازي صورت گيرد،ازدواجي که شايد تنها باني و باعث آن همان پرنده مفرغي (تصوير مرکزي ماندگار دو داستان) است و بس. اما داستان سوم کتاب که نام مجموعه را نيز به خود اختصاص داده با زاويه ديد اول‌شخص از پيرمردي آلزايمري و کم حواس مي‌گويدکه بعد از مرگ همسرش و گريختن بستگانش به دليل بمباران‌هاي هوايي و نپرداختن شهريه به آسايشگاه دولتي نقل مکان يافته است.آرام در روايت داستان،با تکه‌تکه کردن ساختار روايت هم ذهنيت پير مرد را مي‌سازد و هم نشان مي‌دهد که با روايت سنتي داستاني با آن آغاز و ميانه و پايان بيگانه است. اما آنچه که داستان را سخت‌خوان مي‌کند،روايت‌هاي گسسته راوي نيست؛ بلکه اطنابي است که در متن آشکار ديده مي‌شود.نکته ديگري که بايد در باب اين داستان متذکر شد،ذهنيت راوي است.راوي که گاه آنقدر پريشان است که خود را نيز فراموش مي‌کند و به جاي ديگري مي‌پندارد(آبايي يا اصغر زاده) و گاه بسيار عاقلانه صحبت مي‌کند و از گذشته‌ها مي‌گويد. پير مردي که پرستار‌ها را با هم اشتباه مي‌گيرد و گاه پرستاري را دختر خود مي‌پندارد، به خوبي بر حرافي و اختلال حواسش به علت کهولت سن آگاه است و مي‌داند اگر با پرستار‌ها يکه به دو کند«دچار سر درگمي بيشتري خواهد شد. يعني به آن يکنواختي روز‌هاي ملال آور زندگي‌اش خواهد رسيد»(ص57)

در داستان آخر(بهترين داستان اين مجموعه)با فضايي خاص و اتفاقي خاص‌تر رو به رو ايم.داستان با اپيزودهاي متعدد،استفاده از ترکيب ديدگاهي،عدم تعادل داستاني،با نظرگاه اول شخص و با اين جمله آغاز مي‌شود«وقتش بود. کسي که نمي‌شناختمش مي‌آمد تا مرا بکشد.»(ص97)در ادامه با تلاش تلفني من راوي براي يافتن مکاني مطمئن،برخورد خونسردانه پدر و مادر مطلقه راوي نسبت به مرگ پسرشان و تماس‌هاي تلفني قاتل براي گرفتن آدرس دقيق منزل مواجهيم و نمايش فيلم«آدم کش خيابان نخل‌هاي زينتي» که ماجراي راوي را تکرار مي‌کند.در انتها راوي به اين نتيجه مي‌رسد که به قاتل پيشنهاد بدهد هنگام آمدن به خانه او چند تخم مرغ بخرد تا با هم خاگينه بخورند و در را براي ورود قاتل باز مي‌گذارد.

در برش بعدي،آرام بر روي عملکرد قاتل متمرکز مي‌شود و ديدگاه محدود به ذهنيت قاتل را بر مي‌گزيند.مردي چشم آبي،دقيقا شبيه «الکس،شخصيت فيلم»با صورتي نيمه سوخته و عاشق کتاب«کشتن درماني و والس دانوب آبي»که در پي عادتي هر‌ساله به قصد کشتن مرد از او آدرس منزلش را طلب مي‌کند و قبل از کشتن به کافه سر مي‌نزند. در برش‌هاي سوم و چهارم داستان رخداد از ديد ديگران بررسي و بازگو مي‌شود و در انتها ما نه تنها با مرگ من راوي قسمت اول بلکه با مرگ شش مرد ديگري که از ترس قاتل فرار کرده‌اند در زير لايه‌ها رو به رو ايم.

اما آنچه که در اين متن باور‌ناپذير است کنش انتهايي راوي و نگاه منفعلانه او نسبت به مرگ است.اصلا چرا بايد راوي گوش به فرمان قاتل باشد و براي روز مرگش مرخصي بگيرد؟چرا بايد آدرس دقيق و درست منزل را به قاتل بدهد و در انتها بعد از تلفن زدن‌هاي مکرر و يافتن مکاني امن، در را براي قاتل باز بگذارد؟ به راستي اين فضا و مکان کجايي است که همه آدم‌هايش تا اين حد منفعلانه با مرگ برخورد مي‌کنند و سرنوشت از پيش تعيين‌شده‌شان را مي‌پذيرند؟!

پي‌نوشت‌ها:

همين حالا داشتم چيزي مي‌گفتم/ نشر چشمه/ 3500 تومان

فرآوري: مهسا رضايي

بخش ادبيات تبيان


منابع: تهران امروز(فرحناز عليزاده)، نشر چشمه

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت