جانبازی که خرمای ختمش را خورد!
جانبازی که خرمای ختمش را خورد!
همین طور كه زیر آتش بودیم دیدم یك موتور با دو نفر سرنشین درشت هیكل دارد به سمت ما می آید نزدیكتر كه شدند، دیدم اخوی خودم با یكی از دوستانشان است. وقتی به سمت ما آمد من سلام كردم ولی متوجه نشد، از دوستم پرسید این محمدرضای ما كجا شهید شده؟! دوستم گفت: شهید نشده، محمدرضا اینجاست و به من اشاره كرد. وقتی برگشت و من را دید باورش نمی شد. چند تا سیلی به من زد وگفت خودتی؟!!...
گفت و گو با جانباز نخاعی، محمدرضا افشار
چه زیباست روایت صحنه هایی كه از اخلاص و ایثار سرشار است. خوشا به حال این جوانان نورانی كه در یكی از استثنائی ترین فرصت های الهی در تاریخ، بیشترین بهره را برده اند و به مدد اراده و ایمان و فداكاری به مدارج عالی انسانی رسیده اند. هنوز هم «عطر شهادت» از ورای سال های دور، به مشام می رسد.
هنگامی كه از«دفاع مقدس» یاد می شود، یاد حماسه سازان میدان های شرف و عزت، جان را لبریز از افتخار و مباهات می كند. یكی از این حماسه سازان محمدرضا افشار است كه در این میدان به مقام شامخ جانبازی نائل شده است. آنچه می خوانید گفت و گوی ما با این رزمنده دیروز و امروز و فرداست.
¤ لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.
- بنده متولد رباط كریم فرعی هستم. محلی بین مسجد حضرت ابوالفضل و مسجد مهدوی كه حالا به شهید قدمی معروف است. دوران نوجوانی در مسجد مهدوی عضو اولین گروه مقاومت تهران بودم. فعالیت ما تحت گروههای 22 نفره بود و با امثال شهید حاج قاسم بارگیر كه در مقابل مغازه، منافقین ایشان ر اترور كردند، در یك گروه بودیم. بیشتر كارهای فرهنگی نظیر آموزش ورزش های رزمی به عهده بنده بود. روزهای نوجوانی و جوانی ما به این طریق گذشت.
¤ در زمان پیروزی انقلاب چه فعالیت هایی می كردید؟
- در زمان انقلاب 15-16 ساله بودم كه در تظاهرات شركت می كردم و شبهای قبل از پیروزی انقلاب در ساخت سنگر و كوكتل مولوتف و كارهایی از این قبیل به بچه ها كمك می كردم. شب 21بهمن را به خاطر می آورم كه برای تسخیر پادگان ها به خیابان وحدت اسلامی رفته بودیم همان جا كه در حال حاضر آگاهی تهران بزرگ است. از آنجا با خود اسلحه آوردیم و در محل تقدیم بزرگ ترهایمان كردیم. در پیروزی انقلاب هم سعی می كردیم قطره ای باشیم در دریای خروشان مردم.
بنده را ازآنجا به بیمارستان صحرایی بردند، پزشكانی كه آنجا بودند گفتند چطوری؟ من نمی دانستم كه چه وضعیتی دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط كاری كنید كه سبك شوم و بتوانم برگردم.گفت مطمئن هستی؟ ایشان داشت وضعیت مرا می دید. قیچی را برداشت و لباسم را پاره كرد. گفتم: آقا، چكار می كنی؟! لباس به این قشنگی را پاره نكن بیت المال است!
¤ چطور شد كه به جبهه رفتید؟
- زمانی كه جنگ آغاز شد 17ساله بودم. در مسجد از برادران سپاه درباره آموزش جنگهای نامنظم شهید چمران شنیدم. چون رزمی كار بودم علاقه زیادی به كارهای تاكتیكی داشتم و همین شد كه به عنوان بسیجی برای فراگیری این آموزشها راهی پادگان حرّ شدم.
بعد از اتمام آموزشهای لازم، اوایل سال 60 بود كه برای اولین مرتبه در جبهه بازی دراز شركت كردم، زمانی كه فرمانده محورغرب شهید غلامعلی پیچك بود. از آنجایی كه در آن منطقه زیاد مانده بودم بنده را مسؤل قله 1050 كردند. درآن منطقه سه قلّه1050، قلّه1100گچی و قله1100 صخره ای بود. قلّه 1150 هم دست عراق بود و آنها نسبت به ما اشرافیت كامل داشتند كه به محض عبور از آنجا سریعاً با خمپاره می زدند. جبهه بازی دراز یك جبهه مخفی بود و سلاحهای ما همگی ژ3 بود. به خاطر مخفی بودن جبهه كسی حق تیراندازی نداشت و زمانی كه برای شناسایی می رفتیم از نارنجك های تفنگی و دستی استفاده می كردیم. وقتی درسنگر بودیم صدای عراقی هایی كه از سینه كوه عبور میكردند را می شنیدیم و آن لحظه باید نفسمان را در سینه حبس می كردیم تا متوجه حضور ما نشوند. به دلیل كمبود نیرویی كه داشتیم معمولاً نگهبانی ما در سنگرها حداقل 4 ساعته بود. اولین عملیاتی كه شركت كردم مطلع الفجر بود، پس از آن كه به جبهه های جنوب آمدیم و در عملیات فتح المبین شركت كردیم كه عملیات بزرگ و مهمی بود، چون دزفول دست عراق افتاده بود و آن زمان شهید وزوایی و بچه های سپاه آن قدر داخل عراقی ها رفته بودند كه توپخانه عراق را گرفته بودند و عملیات موفقیت آمیز بود.
¤ نحوه مجروح شدنتان چگونه بود؟
- در عملیات بدر درگردان ما به نام گردان میثم، بچه ها به مشتی ها معروف بودند. ما 12 نفر بودیم كه با هم صیغه اخوّت خوانده بودیم از جمله روحانی عزیزی كه ایشان صیغه را خوانده بود به نام حمیدحسن زاده و به غیر از ایشان علیرضا شیخ عباسی، شهید عباس بنگری، شهید سعید طوقانی و شهید سعید سیدعلی بودند. زمانی كه در خط می رفتیم شهید سیدعلی به شوخی می گفت: برادر افشار شما جلوی من راه برو كه اگر كشته شدی من بتوانم جنازه ات را برای دخترت ببرم! گفتم: سید جان شما نور بالا میزنی و از این قبیل شوخی ها. درهمین حال كه میرفتیم همه جا تاریكی مطلق بود و فقط گاهی با منوّر دشمن روشن میشد. بنده رفتم كه دوشكاچی را بزنم دور زدیم كه وقتی دوشكا میزند به ما نرسد. دوشكا تیرهای رسام می زد تیرش قرمز بود و وقتی در آب می افتاد صدا می داد مانند فلز ذوب شده ای كه در آب میبریم چه صدایی می دهد، به همان صورت بود. همانطور كه داشتیم دور میزدیم كه به ما نرسد یك لحظه گفتم یا فاطمه زهرا، چون رمز عملیاتمان همین بود. از پهلو تیرخوردم با صورت به زمین افتادم. آن لحظه فكرنمی كردم كه تیر خورده باشم فكر كردم كه موج مرا گرفته است. مرمی تیر بین دو مهره من گیر كرده و باعث سوزاندن عصب اسفنگ تری شده بود و من در همان لحظه از كمر به پایین فلج شدم. منطقه آلوده و شیمیایی بود، آنجا بود كه همراه استنشاقی كه كردم یك مقداری خردل درون ریه ام رفته وجاخوش كرد. به همین خاطر ریه چپم مشكل دارد. آن لحظه من بین دو خاكریز افتاده بودم خاكریز عراق و خاكریز خودمان، خیلی فاصله كم بود. البته ما در عملیات بدر نیروی عراقی را به صورت پیاده نظام مشاهده نكردیم و تنها چیزی كه می دیدیم فقط تانك بود. به این صورت بود كه آن لحظه نمی دانستم كدام سمت ایران و كدام سو عراق است و آنجا از خدا فقط یك درخواست كردم كه خدایا مرا ببر، من فقط اسیر نشوم، چون می ترسیدم كه صبر نداشته باشم. نیم ساعتی گذشت دو نفر را دیدم كه وقتی رد شدند، یكی ازآنها دستش را به شكمش گرفت و نشست. می ترسیدم ایشان را صدا كنم كه نكند عراقی باشد. خلاصه گفتم برادر شما كی هستی؟ اوگفت شما كی هستی؟ دیدم صدایش به جنوب شهر تهران می خورد و مثل خودم است. معرفی كردم ایشان هم شهید سبزی بود. گفتم :نمی توانی جلوتر بیایی؟ گفت نه، از ناحیه شكم مجروح شده بود.
آن زمان منافقین به خاطر اینكه ضربه روحی به خانواده ها بزنند، روی جنازه هایی كه درمعراج شهدا قابل شناسایی نبودند اسم بچه های گروه مقاومت را می نوشتند. ظاهراً روی یكی از جنازه ها كه آر پی جی خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند
گفت شما از چه ناحیه ای تیرخوردی؟ گفتم:مرا موج گرفته، اصلاً متوجه نشدم كه تیر خورده ام. بعد از اینكه با ایشان صحبت كردیم و زمانی گذشت بچه های گردان كمیل با برانكارد آمدند ایشان را ببرند، اشاره كرد كه یكی از بچه های گردان میثم اینجا افتاده، وقتی بچه ها آمدند من را ببرند، یك بار به زمین افتادم آنها هم خیلی اذیت شدند و هر طور بود مرا بلند كرده و به آن طرف خاكریز بردند. فقط همین را به یادم دارم كه نزدیك بود آفتاب طلوع كند. گفتم: كاش نمازم را بخوانم ولی اصلاً یادم نمی آید تیمم كردم یا نه، چون اصلاً نمی توانستم بدنم راتكان بدهم. اندام تحتانی ام كاملاً ازحركت افتاده و سنگین شده بودم انگار كه اصلاً برای خودم نبود. خلاصه نمی دانم به چه صورت و به كدام سمت نماز را خواندم. شنیدم كه شخصی آمد و گفت برادرهایی كه مانده اند بیایند بروند كه دیگر قایقی نمانده است. چون ما در منطقه شرق دجله بودیم و تا جزیره مجنون حدود یك ساعت با قایق راه بود. فردی كه از گردان دیگری بود بزرگواری كرد و من را روی دوشش انداخت و با توجه به اینكه من درشت هیكل بودم، سنگینی مرا هر طور كه بود تحمل می كرد. زمانی كه خواستند مرا در قایق بیندازند، قایق لحظه ای به جلوحركت كرد و من داخل آب افتادم قایق دوباره عقب آمد و بالاخره مرا داخل قایق انداختند. مسافتی را كه طی كردیم قایق سرعتش را كم كرد و گفتند قایق سوراخ شده، تعداد بچه ها زیاد بود و همه ترسیده بودند. در همین حین یك قایق جنگی در حال عبور بود كه قایق بان ما صدا كرد و گفت: قایق ما مشكل دارد، قایق جنگی سرعتش زیاد بود رفت و دور زد و برگشت بچه هایی كه می توانستند را سوار كرد. فقط من و یك نفر دیگر كه هر دو دراز كش بودیم و قایقران و یك نفر دیگر كه فقط آب را خالی می كرد، ماندیم و آرام آرام به جزیره مجنون برگشتیم .زمانی كه رسیدیم، اولین كسی را كه دیدم شهید دستواره بود. ایشان ایستاده، در خود فرو رفته و به سمت مجنون نگاه می كرد. آن لحظه نمی دا نستم كه چه اتفاقی افتاده بود ولی بعداً فهمیدم كه فرمانده لشكر شهید عباس كریمی به خاطر گردان میثم یعنی گردان ما آمده و به شهادت رسیده بود. بنده را ازآنجا به بیمارستان صحرایی بردند، پزشكانی كه آنجا بودند گفتند چطوری؟ من نمی دانستم كه چه وضعیتی دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط كاری كنید كه سبك شوم و بتوانم برگردم.
گفت مطمئن هستی؟ ایشان داشت وضعیت مرا می دید. قیچی را برداشت و لباسم را پاره كرد. گفتم: آقا، چكار می كنی؟! لباس به این قشنگی را پاره نكن بیت المال است! گفت: ظاهراً یك تركش كوچك خورده ای. متوجه نشد كه در نخاعم خورده است. خلاصه هر طور كه بود من را سوار آمبولانس كرده تا به بیمارستان شهید بقایی اهواز ببرند. آتش خیلی سنگینی بود، طوری كه یكی از مجروحان داخل آمبولانس شهیدشد. دیگری فقط داد میزد و به راننده می گفت: آرامتر برو، این بنده خدا شهید شد. منتها راننده نمی توانست چون اگر می ایستاد بیشتر در تیررس بود و صد در صد ماشین را می زدند. تنها كاری كه كرده بود پایش را روی گاز گذاشته بود خیلی با سرعت و گاه زیگزاگ می رفت. خیلی اذیت شدیم. به بیمارستان شهید بقایی اهواز كه رسیدیم بنده را سریعاً به رادیولوژی بردند و عكس انداختند. دیدم یكی از برادرهای سپاهی از رادیولوژی بیرون آمد و مرا صدا كرد، گفت: آقا محمد رضا یك تیر خوردی خیلی مردونه!
فكر كردم شوخی می كند عكس را نشان داد. باز هم باورم نمی شد. تا اینكه مرا به اتاق عمل بردند و تیر را در آوردند. به هر صورت این اطلاعات را بعداً از دكترم گرفتم كه به من گفت ما تو را از قطع نخاع كامل نجات دادیم. چون به شما خیلی فشار آمده بود. یك بار پرت شده بودم، یك بار در آب افتاده بودم، در حالت های بدی قرار گرفته بودم و هنگام انتقال تكان زیاد خورده بودم. چون نباید نخاعی را زیاد جا به جا كنند. وقتی تیر را خارج كردند روز24/12/63 به بیمارستان جندی شاپور اهواز بردند و یك تركش هم كه به شكمم خورده بود را خارج كردند، در فاصله 24ساعت مرا دو بار عمل كردند.
درضمن افتخار می كنم با اینكه ضایعه نخاعی شده بودم، هنگام عملیات مرصاد 45 روز از طرف پایگاه مالك اشتر به جبهه اعزام شدم. منتها وقتی بنده را شناختند كه مجروح شده بودم از ما برای كارهای ستادی استفاده می كردند. بنده معتقد بودم كه وظیفه این است كه آنجا باشم. زمان مجروحیت هم متاهل بودم، اما همسر و خانواده ام هیچ گاه ما را منع نمی كردند، بلكه تشویق هم می كردند. خلاصه تا زمانی كه آتش بس اعلام شد در جبهه بودیم.
¤ یكی از خاطرات به یاد ماندنی تان از جبهه را می فرمایید؟
- در عملیات فتح المبین بود، یكی از اخوی های بنده به نام حسین در اهواز جانشین پشتیبانی بود. یك روز ماشین جیپی را به ایشان نشان دادم و گفتم: حسین آقا این را غنیمت گرفته ایم، ازآنجا كه خیلی نیرو زیاد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم. دو روز بعد در خط یك عملیات فریب بود و آتش سنگینی داشتیم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. یادم می آید شب تا صبح را نخوابیده بودم، همین طور كه زیر آتش بودیم دیدم یك موتور با دو نفر سرنشین درشت هیكل دارد به سمت ما می آید نزدیكتر كه شدند، دیدم اخوی خودم با یكی از دوستانشان است. وقتی به سمت ما آمد من سلام كردم ولی متوجه نشد، از دوستم پرسید این محمدرضای ما كجا شهید شده؟! دوستم گفت: شهید نشده، محمدرضا اینجاست و به من اشاره كرد. وقتی برگشت و من را دید باورش نمی شد. چند تا سیلی به من زد وگفت خودتی؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب می بینم گفتم چرا این طوری می كنی؟ گفت خبر شهادتت را داده اند.
به آنجا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمی خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم
آن زمان منافقین به خاطر اینكه ضربه روحی به خانواده ها بزنند، روی جنازه هایی كه درمعراج شهدا قابل شناسایی نبودند اسم بچه های گروه مقاومت را می نوشتند. ظاهراً روی یكی از جنازه ها كه آر پی جی خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند. برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببیند و مقداری از خاك آنجا را به عنوان تبرّك برای مادرم ببرد. به من گفت: فقط بیا كه برویم، گفتم اینجا كار دارم اما مرا به زور به پایگاهشان در اهواز بردند، به آنجا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمی خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم. من آن لحظه در شوك بدی بودم. برادرم گفت مادر به خاطر خبر شهادت من حال خیلی بدی دارد. رفتیم كه تماس بگیریم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت می كرد باورش نمی شد. می گفتند: چرا اذیت می كنید محمدرضای ما شهید شده، خودمان جنازه را شناسایی كردیم. هر طور كه بود در عرض 48 ساعت مرا به تهران آوردند. حتی من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباسهای بسیجی آمده بودم، داشتم به برادرم می گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برویم؟ چون من لباس و وسایلم را نیاورده ام. همین طور كه در حال صحبت بودیم، داخل اتوبوس شلوغ شد. دیدم برادر دیگرم كه با ترور منافقین جانباز شدند به همراه عمویم كه ایشان هم جانباز هستند، پسرعموهایم كه یكی از آنها شهید شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشین كرده و به منزل بردند. اعلامیه شهادتم رادیدم! همچنین پلاكارد خیلی بزرگی كه دوستان فرهنگی ام در مسجد مهدوی عكسم را روی آن كشیده و نصب كرده بودند. همه اینها را كه دیدم حس می كردم كه خواب می بینم. فقط یادم می آید زمانی كه به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها كاری كه مادرم انجام داد این بود كه من را بو می كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم.
فقط یادم می آید زمانی كه به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها كاری كه مادرم انجام داد این بود كه من را بو می كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم
¤ از وضع فعلی تان راضی هستید؟
- در رابطه با وضعیت فعلی ام خدا را شاكرم. وقتی می بینم دوستان رفتند و ما جا ماندیم برایم خیلی زجرآور و دردناك است. بنده چهار فرزند دارم كه یگانه اولاد ذكورم آقامهدی است. همین كه ایشان مرا خیلی درك می كند و به عنوان یك بسیجی فعال به جامعه خدمت می كند برای من ارزش دارد . همین كه این اسرار و خبرها را از دل من گرفته و می داند كه به چه صورت است برایم كافی است .اگر منظورتان مسائل مادی است باز هم خدا را شاكرم .هر كسی روزی تعیین شده ای دارد و نمی شود دنبال روزی اضافه رفت. اما اگر از لحاظ رسیدگی بنیاد می گویید با صداقت می گویم كه بحث درمانی بنیاد خیلی خوب شده ولی بحث های دیگرش قابل گفتن نیست، امیدوارم كه آقایان دست اندركار بنیاد به خودشان بیایند و بیش از پیش به خانواده ها رسیدگی كنند. شاید امثال ما بچه های 70 درصدی كمتر به بنیاد بروند، یا نیازی نداشته باشند و یا نخواهند چیزی را بیان كنند ولی گاه جانبازی پیدا شود كه ظاهراً درصدش 25 باشد ولی مشكلش بالاتر از من 70 درصد باشد، آن جانباز به خاطر اینكه اعصاب و روان است ناشناخته مانده است. ما باید به خاطر آن تندخویی و موج گرفتگی كه دارند، احترام خاصی برای اینها قائل شویم. متاسفانه تفكیك هایی كه انجام می دهند تفاوت زیادی را بین جانبازان قرارداده است. فقط نگویند 70 درصد، همه جانبازان عزیزند، همه نور چشم اند. حتی آن جانبازی كه درصد ندارد و من به نوبه خودم دست او را می بوسم.
منبع : روزنامه کیهان