گول ظاهرو نخور!
گول ظاهرو نخور!
روزی روزگاری گوزنی زیبا به استخر پر آبی رسید، او بسیار تشنه بود، به همین خاطر شروع کردن به خوردن آب. آب استخر بسیار تمیز بود و او می توانست عکس زیبایش را در آب ببینید. گوزن همانطور که به خودش در آب نگاه می کرد، ناگهان متوجه ی شاخ های بسیار زیبایش شد و به خاطر زیبایی زیبایی آن ها احساس غرور کرد.
گوزن زیبا چشمش به عکس پاهایش افتاد، آن ها بسیار لاغر بودند، اما گوزن می توانست به کمک آن ها بسار سریع بدود. گوزن زیبا با دیدن پاهای زشتش بسیار ناراحت و ناامید شد.
گوزن با ناراحتی و دلسردی دوباره شروع به خوردن آب کرد،اما همین که سرش را بلند کرد، شیری را دید که به طرفش می آید. او بسیار ترسید و به سرعت شروع به دویدن کرد، شیر همچنان پشت سر گوزن زیبا می دوید.
گوزن به جای امنی رسید، نفس راحتی کشید، اما شاخ های زیبایش به چیزی گیر کرده بود و او نمی توانست آن را آزاد کند. او بسیار سعی کرد تا شاخ هایش را آزاد کند، اما موفق نشد. گوزن زیبا که همیشه به پاهایش بد و بیراه می گفت و از شاخ هایش تعریف می کرد، حالا به خاطر شاخ هایش گیر افتاده بود. بالاخره شیر به گوزن زیبا رسید و او را یک لقمه ی چرب کرد.
گوزن زیبا همیشه به شاخ هایش می بالید و افتخار می کرد، اما او به خاطر همان شاخ های زیبا غذای شیر شده بود، اما او همیشه پاهایش را به خاطر زشت بودنشان سرزنش می کرد، اما پاهایش او را از چنگال شیر نجات داده بودند.
ترجمه:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط