چشم هایت را باز نگه دار
یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند. آقا شیر از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد.
او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات زیادی به ملاقات شیر آمدند، اما شیر بدجنس همه ی آن ها را شکار کرد.
یک روز، روباه به ملاقات آقای شیر آمد، اما از آن جایی که روباه طبیعتاً حیوان زرنگ و باهوشی است، دم در غار ایستاد و اطراف غار را وارسی کرد. حس ششم روباه به کمکش آمد و متوجه ی موضوع شد. بنابراین روباه از بیرون غار با صدای بلند پرسید، آقای شیر، خدا بد نده، چطوری؟
شیر گفت: اصلاً حالم خوب نیست. حالا چرا بیرون ایستادی، بیا تو؟
روباه باهوش جواب داد: خیلی دلم می خواهد از نزدیک حال شما رابپرسم، اما نمی توانم. چون تمام ردپاها نشان می دهد که حیوانات وارد غار شده اند ولی هیچ کدام برنگشته اند. منم که احمق نیستم، پس از همین بیرون احوال شما را می پرسم.
بعد روباه به سمت جنگل برگشت و همه چیز را برای بقیه ی حیوانات تعریف کرد.
به نظر شما نتیجه ی این داستان چیست؟ آقا روباه قصه ی ما به دلیل داشتن کدام ویژگی از مرگ نجات پیدا کرد؟
مطالب مرتبط
ماجرای پسری كه همیشه تلویزیون می دید
یك حیاط بزرگ، دو تا خانه كوچولو
خرگوش کوچولویی که سکسکه می کرد