تو دوست من هستی؟
تو دوست من هستی؟
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که اسب مشغول آب خوردن بود، ببر به او نزدیک شد و گفت: «سلام دوست من!» اسب نگاهی به ببر کرد و پرسید: «تو دوست من هستی؟» ببر گفت: «بله بله من دوست تو هستم.» اسب گفت: «با من به چمنزار می آیی؟» ببر گفت: « هر جا که تو بروی من هم می آیم!» اسب گفت: «چه خوب! من می خواهم به چمنزار بروم و علف تازه بخورم!» ببر گفت: «همین جا منتظر باش تا من بروم و شیر را هم خبر کنم.» اسب گفت: «شیر را خبر کنی؟ چرا؟ » ببر گفت: «چون شیر هم دوست تو است. او هم می خواهد با ما به چمنزار بیاید.» اسب با خوشحالی گفت: «چه خوب، پس برو و شیر را خبر کن!» ببر رفت و اسب همان جا منتظر ماند. ناگهان میمون نزدیک آمد و گفت: «ای اسب نادان! با ببر و شیر می خواهی به چمنزار بروی؟» اسب گفت: «آن ها دوستان من هستند و می خواهند با من به چمنزار بیایند!» میمون گفت: « ببر و شیر گوشت می خورند. آن ها علف نمی خورند. اگر می خواهند با تو به چمنزار بیایند برای این
است که تو را بخورند!» اسب با تعجب گفت: «راست می گویی؟» میمون گفت: زود از این جا برو چون اگر ببر و شیر با هم باشند هیچ راه فراری نخواهی داشت!» اسب از میمون خداحافظی کرد و به سرعت از آن جا دور شد. میمون هم پرید روی شاخه ی درختان و از آن جا رفت. وقتی ببر و شیر به کنار آب رسیدند، اسب را ندیدند! شیر عصبانی شد و به ببر گفت: «شوخی خوبی نکردی! این جا که اسب نیست!» ببر گفت: «اما بود!» شیر گرسنه و عصبانی، غرشی کرد و رفت.
دوست خردسالان
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط