گوساله ای به اسم پنیر
یکی بود یکی نبود. گوساله ای بود که اسمش پنیر بود.
مادرش او را صدا زد:
«پنیر، پنیر» بچه موش هایی که تازه به آن طویله آمده بودند با خوشحالی از لانه بیرون آمدند. اما به جای پنیری که آن ها می خواستند، یک گوساله ی قشنگ و سفید با چشمانی سیاه دیدند که یک زنگوله به گردن داشت.
بچه موش ها با غصه به یکدیگر نگاه کردند.
پنیر، مهربان بود. نمی خواست آن ها را غمگین ببیند. سرش را خم کرد و تکان داد. آن وقت صدای جلینگ جلینگ زنگوله اش بلند شد.
یک دفعه دم موش ها تاب خورد به این طرف و آن طرف.
چرا؟ خوب خوشحال شده بودند. بعد خندیدند. دست هم را گرفتند، چرخیدند و چرخیدند.
فریبرز لرستانی «آشنا»_کیهان بچه ها
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط