خرس را وا داشته اند به آهنگری
خرس را وا داشته اند به آهنگری
یکی بود، یکی نبود. آهنگری بود که در کارگاه آهنگریش به تنهایی کار می کرد. کارش زیاد بود، اما هیچ کس حاضر نبود شاگردش بشود و او را در کارش کمک کند. کار آهنگری کار سختی بود. مخصوصاً وقتی هوا گرم می شد، کار کردن با کوره داغ آهنگری و آهن گداخته، کار هر کسی نبود.
آهنگر حتی حاضر بود دو سه برابر دیگران به شاگردی که برایش کار کند اجرت بدهد، اما باز هم کسی پیدا نمی شد که شاگرد او بشود.
یک روز که آهنگر برای کاری از شهر خارج شده بود، خرسی را دید که زیر سایه ی درختی خوابیده است. با دیدن خرس، فکری به کله ی آهنگر راه پیدا کرد. با خود گفت: «حالا که کسی شاگرد من نمی شود، چطور است این خرس قوی هیکل را با خودم به شهر ببرم و وادارش کنم که با من آهنگری کند؟»
آهنگر با این نقشه طنابی به گردن خرس انداخت و او را دنبال خودش راه انداخت و به شهر برد. غذایی به خرس گرسنه داد و یک راست بردش به کارگاه آهنگری. از آن روز به بعد، آهنگر در برابر چشم های خرس آهنگری می کرد و سعی می کرد چکش زدن و آهن کوبیدن را به خرس یاد بدهد. آهنگر هر چه بیشتر سعی می کرد، کمتر نتیجه می گرفت و کم کم امیدش را به آهنگر شدن خرس از دست می داد. مهم تر این که مردم و همسایگان فهمیده بودند که آهنگر قصد آموزش آهنگری به یک خرس را دارد. آن ها به هر بهانه ای سعی می کردند از جلو کارگاه آهنگری عبور کنند و با متلک پرانی و مسخره کردن آهنگر، غمی به غم هایش بیفزایند. دوستانش هم از دوستی خاله خرسه حرف می زدند و می گفتند، دست از این کار بردارد.
آهنگر که دیگر از کنایه ها و متلک های مردم و تنهایی و کودن بودن خرس به ستوه آمده بود، می خواست کارگاه و خانه و مردم شهر و خرس را رها کند و از ناراحتی سر به کوه و بیابان بگذارد. اما یک باره تصمیمی گرفت که کار و بارش را دگرگون کرد.
آهنگر از روز بعد، خروس و گوسفندی را هم به کارگاهش آورد و کنار خرس نگه داشت. روز اول به خروس دانه ی مفصلی داد و با صدای بلند گفت: «خوب بخور که از فردا باید آهنگری کنی.»
خروس هر چه دانه برایش ریخته بود، خورد. فردا آهنگر باز هم کمی دانه به خروس داد و گفت: «این چکش را بگیر و آهنگری کن.»
خروس دانه ها را یکی یکی از زمین بر چید و راه افتاد، آهنگر وانمود کرد که از بی اعتنایی خروس عصبانی شده است. خروس را گرفت و جلو چشم خرس و گوسفند سرش را برید، پرهایش را کند و توی کوره ی آهنگری کبابش کرد و خورد، بعد هم گفت: «هر کس به حرفم گوش نکند، به همین بلا گرفتار خواهد شد.»
روز بعد، آهنگر علوفه ی زیادی به گوسفند داد. بعد، چکش آهنگری را پیش گوسفند برد و گفت: «یا الله، امروز نوبت توست. چکش را بگیر و به من کمک کن.»
گوسفند که زبان آدمیزاد را نمی فهمید، بع بعی کرد و به خوردن آب و علوفه مشغول شد. آهنگر جلو چشم خرس، سر گوسفند را هم برید. پوستش را کند و توی کوره ی آهنگری کبابش کرد و مشغول خوردن گوشت گوسفند شد.
روز بعد، آهنگر کمی غذا به خرس داد و گفت: «غذایت را که خوردی، چکش را بردار و به من کمک کن.»
خرس تند و تند غذایش را خورد و پیش از آنکه آهنگر به او تذکر بدهد، چکش را برداشت و کنار آهنگر ایستاد.
آهنگر آهن گداخته ای را از کوره بیرون آورد و مشغول کوبیدن چکش به روی آهن گداخته شد. خرس هم از ترس جان، با ضربه های محکم چکش، آهن گداخته را صاف کرد و بهتر از آنچه آهنگر انتظارش را داشت، به آهنگری پرداخت.
بعد از آن، همه ی کسانی که روزگاری آهنگر را به خاطر همکاری خواستن از خرس مسخره می کردند، یکی یکی از جلو کار گاه آهنگری عبور می کردند تا آهنگری کردن خرس را تماشا کنند.
از آن به بعد، هنگامی که کاری مهم به آدمی ناتوان و ابله سپرده شود، این مثل به خاطر می آید و می گویند: «خرس را به آهنگری وا داشته اند.»
مثل ها و قصه هایشان_مصطفی رحماندوست
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط