گوش های حاکم
گوش های حاکم
در زمان های قدیم، پادشاهان و حاکمان زیادی زندگی می کردند که بیشتر آن ها آدم های فاسد و بدکار و ظالمی بوده اند، اما از انصاف نباید دور شد، گاهی آدم هایی هم در بین این پادشاهان و حاکمان- البته تک و توک- پیدا می شدند که نه تنها آدم های فاسد و بدکار و ظالمی نبودند، بلکه آدم های خوبی هم بودند.
حاکمی که در این قصه با او آشنا می شوید و درباره گوش هایش داستانی می خوانید، از حاکمان دسته دوم- یعنی از آن تک و توک ها- بود. حاکمی عادل و مهربان و مردم دوست. او همیشه به داد مظلومان می رسید و ظالمان را سر به نیست می کرد. مردم در زمان حکومت این حاکم، زندگی خوب و آرامی داشتند.
روزی از روزها، حاکم عادل متوجه شد که آن طور که قبلاً می شنید خوب نمی شنود و روز به روز گوش هایش سنگین و سنگین تر می شوند. اول فکر کرد که به خاطر سرماخوردگی است و لابد گوش هایش چرکی شده اند و به زودی خوب می شود و او دوباره شنوایی اش را به دست می آورد اما چنین نبود. روزها گذشت و سنگینی گوش حاکم بیشتر و بیشتر شد. دیگر به سختی می توانست حرف های اطرافیانش را بشنود برای همین آن ها مجبور بودند که برای گفتن حرف هایشان فریاد بزنند. وقتی با فریاد برایش حرف می زدند، کمی می شنید، آن هم نه به طور کامل.
حاکم روز به روز نگران و نگران تر می شد. او از این می ترسید که مبادا روزی برسد که گوش های او کاملاً ناشنوا بشود و حرفی را نشنود. اطرافیان حاکم که نگرانی بیش از اندازه او را می دیدند از چهار گوشه جهان، هر چه طبیب و حکیم ماهر و حاذق سراغ داشتند، پیش حاکم می آوردند. حکیمان و طبیبان، گوش های حاکم را معاینه می کردند و چیزی از آن سر در نمی آوردند و نمی توانستند دارویی تجویز کنند که شنوایی حاکم، دوباره برگردد.
نه طبیبان، علاج دانستند
نه حکیمان دوا توانستند
روزی از روزها که حاکم غمگین و تنها نشسته بود، دانشمندی که گاهی به دیدن حاکم می آمد، از راه رسید و چون حاکم را غمگین و نگران دید، پرسید: «حاکم دادگستر، چرا این گونه غمگین است؟»
حاکم گفت: «مگر نمی دانی؟ به خاطر گوش هایم خیلی نگرانم. این سنگینی گوش هایم، روز به روز بدتر می شود!»
مرد دانشمند با صدای بلندی که حاکم بتواند بشنود، خندید و گفت: «فقط همین؟ شما به خاطر سنگینی گوش هایتان ناراحتید؟ این که ناراحتی ندارد!»
حاکم با تعجب پرسید: «ناراحتی ندارد؟ پس یعنی می گویی خوشحالی دارد و من باید به خاطر این بیماری خوشحال باشم و بلند بشوم و برقصم؟»
دانشمند با خونسردی گفت: «البته که خوشحالی دارد. شما بیهوده خودتان را ناراحت می کنید. حتی اگر کاملاً ناشنوا هم بشوید، نباید ناراحت باشید!»
حاکم با تعجب بیشتری پرسید: «منظورت چیست؟»
دانشمند با خونسردی گفت:
گر ز ده حس، یکی کم است تو را
دل چرا بسته غم است تو را؟
این همه شور و اضطراب که چه؟
وین همه ترک خورد و خواب که چه؟
و افزود: «آری ای حاکم دادگستر. شما باید خوشحال باشید. خوشحال! و خدا را شکر کنید که دیگر خوب نمی شنوید!»
حاکم پوزخندی زد و گفت....
ادامه دارد.....
هفت اورنگ جامی
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار