تبیان، دستیار زندگی
خوابش نمی‏آمد، خیلی اضطراب داشت. زیر نور سبز رنگ چراغ خواب، نگاه دیگری به عکس حمید کرد. حمید توی قاب عکس جا خوش کرده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرواز

پرواز

خوابش نمی‏آمد، خیلی اضطراب داشت. زیر نور سبز رنگ چراغ خواب، نگاه دیگری به عکس حمید کرد.

حمید توی قاب عکس جا خوش کرده بود.

زن به فکر فرو رفت: « یعنی الان کجاست؟ چه حالی دارد؟ نکند حمله شده باشد؟!»

مرد که متوجه آشفتگی زن شده بود، گفت: بگیر بخواب. باز هم که غرق در خیالی! هر شب باید ساعت‏ها وول بخوری تا بخوابی؟

در سکوت سردخانه صدای حمید توی گوش‏هایش پر شد: امشب خبری نیست. راحت بخواب مادر!

- اما هست! دلم گواهی می‏دهد خبرهایی هست!

اینها را که زن با خود گفت، بلند شد و به اتاق کناری رفت. آنجا می‏توانست خود را با دوخت و دوز، با خواندن کتاب سرگرم کند. همیشه همین جور بود، برای اینکه زیاد فکر نکند، خودش را سرگرم کاری می‏کرد. غیر از این بود گرفتار بالا رفتن فشار خونش می‏شد.

ساعت از دوازده گذشته بود. صدای تیک تاک ساعت دیواری در درونش آشوب درست کرده بود. چشم‏هایش روی عقربه‏های ساعت ثابت ماند. ضربه‏های ساعت مثل پنگی بر مغزش فرود می‏آمد. بی اختیار به سمت کمد دیواری کشیده شد.

آلبوم

پیش از ظهر هم سر وقت آلبوم عکس‏ها رفته بود. نشست به تماشای عکس‏ها. از کودکی حمید تا نوجوانی او، عکس‏های دبستان، دبیرستان. با نگاه به عکس‏ها گاهی لبخندی روی لب‏هایش نقش می‏بست. در صفحه‏ی بعد روی عکسی توی چشم‏های پسرش خیره ماند. می‏خواست او را قسم بدهد اگر خبری هست، بگوید. هر چه باشد او مادر است. دلش را به او خوش کرده بود و دو دخترش. دخترها هم که پی‏کار و زندگی خودشان بودند.

- راستش را بگو حمید. خبری هست؟

حمید حرفی نمی‏زد. هیچ‏وقت دوست نداشت مادر را نگران کند. اما وقتی می‏آمد و دو روز بعد برمی‏گشت مادر حدس می زد عملیاتی می‏خواهد شروع شود. البته خیلی هم پاپیچ حمید نمی‏شد. این بار نیامده بود. مادر، دلش مثل سیر و سرکه می‏جوشید. نمی‏خواست چشم‏هایش را از روی چشم‏های حمید توی عکس بردارد. می‏دانست چشم‏های پسر هرگز به او دروغ نمی‏گویند؟

- مادر راستش را بگو. چشم‏هایت چیز دیگری می‏گویند.

- نه مادر، چیزی نیست.

- هست! صبح توی چشم‏هایت خیلی چیزها را خوندم. الان هم به یقین رسیدم.

حمید آن روز همه چیز را به او گفته بود. به خاطر مخالفت پدر با رفتنش گریه کرده بود.

- گناه من فقط درس و مدرسه است؟! بعدها وقت برای خواندن هست. الان جبهه‏ها واجب‏تر هستند.

عاقبت رفته بود. بدون اجازه‏ی پدر.

زن خوب به یاد دارد، آن شب دستمال جیب پدر از اشک خیس شده بود. برای دوری حمید گریه می‏کرد. بیشتر هم برای خودش که چرا او به جای حمید نرفته است.

چشم‏های مادر به روی عکس دیگری در صفحه‏ی مقابل افتاد. حمید با دو نفر دیگر توی عکس بود. چشم‏های حمید توی عکس می‏درخشید. اما چشم‏های سید که حمید کنار او ایستاده بود، حالت دیگری داشت. زن با دقت  بیشتری به عکس نگاه کرد.

- درست است مادر، آن چشم‏ها خیلی حرف‏ها دارند!

صدای حمید بود.

مادر، هراسان رویش را به سمت در اتاق برگرداند.

- یعنی حمید برگشته؟

همه‏ی دور و اطرافش را با چشم جستجو کرد. با نگاه دیگری به چشم‏های حمید توی همان عکس، لبخند کم رنگی روی صورتش نقش بست.

- می‏بینی پسر چه‏قدر خیالاتی شدم؟!

- چرا خیالاتی؟! آن چشم‏ها خیلی عجیب هستند. چشم‏های سید را می‏گویم.

مادر احساس کرد حمید توی عکس تکانی خورد. دستش را بلند کرد و روی شانه‏ی سید گذاشت. صورتش را گرداند و با حالتی سید را نگاه کرد.

- مادر، سید آدم عجیبی است.

از برخورد باد به پنجره‏ی اتاق پرده‏ها عقب و جلو می‏رفتند. بلند شد و به طرف پنجره رفت.

باد که ناگهان شدیدتر شد، اضطراب او را بیشتر کرد. از بستن پنجره منصرف شد و به تماشای خیابان ایستاد.

فقط صدای باد بود که سکوت خیابان را به هم می‏زد. همچنان از همان بالا- طبقه‏ی سوم- با افکار گوناگون خیابان را نگاه می‏کرد. مردم، یکی یکی، دوتا دوتا، به خیابان می‏آمدند.خیلی نگذشته بود که جمعیت زیادی به خیابان آمدند. خیابان شلوغ شده بود. انگار که روز بود. یک روز پر از جمعیت و متفاوت با همه‏ی روزها! خواست چادر سر کندو به خیابان برود.

- چه خبر است خدایا؟ حمید را آوردند؟!

خواست پدر حمید را بیدار کند تا با هم بیرون بروند.

دورتر، تابوتی روی دست‏های مردم، روی هوا موج برمی‏داشت و جلو می‏آمد.

- حمید، حمید را آوردند!

فکر کرد: می‏دانستم این پسر نمی‏ماند و می‏رود!

- حمید، من آرزوها برایت داشتم. برایت رخت دامادی آماده کرده بودم.

جمعیت هر لحظه بیشتر می‏شدند. یک تابوت، دوتا... شمرد... نتوانست. خیلی بودند.

شهید

- کدام حمید من است؟

- فرقی نمی‏کند مادر. همه حمید تو هستند، می‏بینی؟ همه هم‏ اندازه هستند. یک رنگ، پرچم‏ها را می‏بینی؛ سبز و سفید و قرمز...

با این حرف‏ها رویش را آهسته از جمعیت گرفت. به اتاق نگاه کرد. حمید را توی اتاق دید. فکر کرد خیالی بیش نبود. حمید عقب عقب رفته بود و باز توی آلبوم کنار سید ایستاده بود. مادر با خود گفت: ای پسره‏ی سر به هول داری سربه سر من می‏گذاری؟!

دیگر صدای جمعیت نمی‏آمد، زن نشست و زانوهایش را توی آغوش گرفت. سرش را روی زانوهایش گذاشت. بدنش می‏لرزید. سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد. قطره اشکی برگونه‏هایش نشست.

- ... مادر یک روز یک بچه یتیم دیدم. نمی‏‏دانستم پدر ندارد. همراه یکی از بچه‏ها آمده بود. به اتاق سید می‏رفتم، چشم‏های سید از گوشه‏ی در به پسرک افتاد. دیدم چشم‏هایش درخشید. نگاهی به پسرک کرد. فکر کردم او را شناخته است. از من پرسید او کیست؟

گفتم: با محمد آمده است.

سید بلند شد. آه سردی کشید و با همان صلابت که در راه رفتنش بود، با آن قد بلند، عبا به دوش، به طرف او رفت.

توی راهرو با دیدن پسر، او را توی آغوش گرفت. نمی‏دانی مادر! لحظه‏های عجیبی بود. سید بعد از قدری بازی با پسرک که پدرش شهید شده بود، از او دور شد. پسرک که به سمت محمدی می‏‏رفت، سید سرش را پایین گرفت و به اتاقش برگشت. احساس می‏کردم موقع دیدن پسرک، چیزی به سید الهام شده بود! درخشش صورتش هم لابد از همان بود!...

با آمدن پدر به درون اتاق، زن از جایش بلند شد. آلبوم عکس همانجا روی زمین بود. مرد به سوی آلبوم رفت. با نگاهی گذرا به عکس‏ها آن را بست و درون کمد گذاشت.

- ول کن زن! ساعت از سه صیح گذشته!

مادر حمید که نگاهش را به طرف او گرداند، قطره اشک دیگری روی گونه‏هایش بود.

- برو بخواب زن. مگر اصرارهای خودت نبود؟ تو نبودی که گفتی برو اجازه‏ی پدرت با من؟! حالا...

خود زن هم نمی‏دانست چه‏اش شده است. حس می‏کرد او را درون چهار دیواری تنگ و تاریکی انداخته‏اند. می‏خواست فریاد بزند و حمید را صدا کند.

ادامه دارد....

م. شانکی

سیب سفید

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

**********************************

مطالب مرتبط

یک جمجمه و دو سنگ

عموجان با هدیه آمد!

یک درس تازه

رزمنده ی فداکار

خواب و بیداری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.