به اصلش برگشته
به اصلش برگشته
یکی بود، یکی نبود. مرد با خدایی بود که با همسرش زندگی می کرد. آن ها سال ها بود که با هم ازدواج کرده بودند اما بچه دار نشده بودند. مرد با خدا، به خواسته ی خدا راضی بود، اما همسرش خیلی دلش می خواست بچه ای داشته باشد. یک روز که مرد با خدا در حال عبادت بود، موشی از سوراخی بیرون آمد و در برابر او مشغول رفت و آمد و بازی شد.
مرد با خدا از حرکت های موش خنده اش گرفت و در دل گفت: «کاش خدا این موش را به بچه ی کوچکی تبدیل می کرد تا همسرم آرزوی داشتن بچه را به گور نبرد.»
دعای مرد برآورده شد و موش به دختر کوچولوی زیبایی تبدیل شد. مرد عابد، خدا را شکر کرد، دختر را پیش همسرش برد و گفت: «بیا همسرم! این دختر را خدا به ما داده است . تو هم برایش مادری کن و به خوبی از او نگهداری کن تا بزرگ شود.»
همسرش خیلی خیلی خوشحال شد. از آن به بعد، کار او این شده بود که دخترش را تر و خشک کند، برایش غذا بپزد و از او مراقبت کند. دیگر نه غصه ای داشت و نه مشکلی. یک نان می خورد و ده تا نان هم می داد در راه خدا.
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد. یک روز مرد به زنش گفت: «وقت ازدواج دخترمان نشده؛»
زن گفت: «چرا، به اندازه ی کافی بزرگ شده.»
مرد گفت: «بهتر است از او بپرسیم که چه شوهری می خواهد و شوهرش باید چه خصوصیاتی داشته باشد.»
مرد با خدا و همسرش، دخترشان را صدا کردند و گفتند: «دخترجان! کم کم دارد وقت ازدواج تو می رسد بهتر است به ما بگویی که همسر آینده ات چه خصوصیاتی باید داشته باشد.»
دختر گفت: «متشکرم که به فکر آینده ی من هستید. راستش، من فقط با کسی ازدواج می کنم که خیلی قوی باشد و قوی تر از او وجود نداشته باشد.»
مرد با خدا فکر کرد خورشید از همه قوی تر است. رو به خورشید کرد و گفت: «دختر من تصمیم دارد با قوی ترین موجودات ازدواج کند. به نظر من تو از همه قوی تری. آیا داماد من می شوی؟»
آفتاب گفت: «چه سعادتی از این بالاتر که شوهر دختر شما بشوم. اما راستش، ابر از من قوی تر است. او می تواند روی مرا بپوشاند و چراغم را خاموش کند.»
مرد با خدا ابر را صدا کرد و گفت: «تو خیلی قوی هستی. حتی از خورشید هم قوی تری. آیا حاضری شوهر دختر من بشوی؟»
ابر گفت: «چه چیزی از این بهتر؛ اما چه کنم که باد از من قوی تر است. باد با یک حرکت مرا از این گوشه ی آسمان به آن گوشه می برد.»
مرد با خدا رفت به سراغ باد. سلام و علیکی کرد و گفت: «دختر من می خواهد با کسی ازدواج کند که از همه قوی تر باشد. از قرار معلوم، تو از همه قوی تری. داماد من می شوی؟»
باد گفت: «چه سعادتی از این بالاتر؟! کاش قوی ترین موجودات بودم و داماد شما می شدم. حیف که کوه از من قوی تر است. کوه همیشه در برابر من مقاومت می کند.»
مرد با خدا کفش و کلاه پوشید و رفت به دیدن کوه. ماجرای آرزوی دخترش را با کوه در میان گذاشت و آخر سر به کوه گفت: «آمده ام از تو که از همه قوی تری، خواهش کنم که همسر دختر من بشوی.»
کوه گفت: «کاش از همه قوی تر بودم و شوهر دختر مرد خوبی مثل تو می شدم. من با کمال میل حاضرم داماد شما بشوم. اما این را هم گفته باشم که موش از من قوی تر است. موش با این که قد و قواره ی کوچکی دارد. تن محکم و سنگی مرا می شکافد و برای خودش در دل سنگ های من خانه می سازد.»
مرد با خدا از راهنمایی و محبت کوه تشکر کرد و گشت و گشت تا در دامنه ی کوه، سوراخ موشی پیدا کرد. کنار لانه ی موش نشست و موش را صدا زد و گفت: «دختر من دلش می خواهد با قوی ترین موجود دنیا ازدواج کند. سراغ خیلی ها که فکر می کردم قوی و نیرومند باشند رفته ام،اما به این نتیجه رسیده ام که تو از همه قوی تری. حالا تو حاضری داماد من بشوی؟»
موش گفت: «چه افتخاری از این بالاتر؟! چرا حاضر نباشم؟ اما اول باید دخترت را ببینم.»
مرد با خدا موش را برداشت و برد به خانه اش. دخترش را صدا کرد و تمام ماجرای جست و جویش را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد تا به اینجا رسید که جناب موش از همه قوی تر است.
دختر نگاهی به موش انداخت، دلش یک باره ریخت و گفت: «حالا که موش از همه قوی تر است. اگر مرا بپسندد، حاضرم زنش بشوم.»
موش هم نگاهی به دختر انداخت و یک دل نه صد دل عاشقش شد؛ اما فکری کرد و گفت: «کسی باید زن من بشود که هم جنس من باشد. من که نمی توانم با دختری به این بزرگی توی یک سوراخ موش زندگی کنم. کاش دخترت آدم نبود و یک موش بود.»
مرد با خدا فهمید که هر چیزی به اصل خودش بر می گردد. او که به خوبی می دانست دخترش در اصل یک موش بوده و با دعای او دختری به آن زیبایی شده است، دست به دعا برداشت و از خدا خواست که دخترش دوباره موش بشود.
خدای مهربان به دعای مرد با خدا پاسخ داد و در یک چشم بر هم زدن، دختر، تبدیل شد به یک موش زیبا.
آقا موش و خانم موش دست یکدیگر را گرفتند و راه افتادند به طرف لانه ای که در دل کوه بود.
حالا اگر کسی که به مقام یا ثروتی رسیده است، کارهایی بکند که گذشته ی او را به خاطر بیاورد، مردم درباره اش می گویند: «به اصل خودش برگشته است.»
ضرب المثل _ مصطفی رحماندوست
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد
بابات هم همین زبان درازی ها را داشت