قصه‌هایی برای تاریکی

برای او که هنوز اسیر شدن در دام زندگی ماشینی و ملال آور از هر چیزی غم انگیزتر است، بهترین راه نوشتن است. شپارد می‌خواهد دردهای خانواده‌ها را روایت می‌کند. برای همین آدم‌های داستان‌هایش را آن قدر ساده و راحت درگیر این رنج‌ها می‌کند که گاهی خواننده از ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه‌هايي براي تاريکي

شايد سينمايي‌ها سام شپارد را با فيلمنامه‌ها و بازي‌هايش در فيلم‌ها بشناسند اما او اهل نوشتن داستان هم هست؛? داستان‌هايي درباره تنهايي و ملال

ديگر همه کتاب خوان‌ها امير مهدي حقيقت را خوب مي‌شناسند. مترجم جواني که با ترجمه‌هاي خوبش از آثار جومپا لاهيري معروف شد و ترجمه‌هايش به چاپ‌هاي چندم رسيد. حقيقت با همين کتاب‌ها گروهي خواننده پر و پا قرص براي خودش جور کرد که حالا کافي است ترجمه اي با اسم او وارد بازار کتاب شود تا آن ترجمه هم خواننده داشته باشد. «خواب خوب بهشت» مجموعه داستان کوتاهي از سام شپارد آمريکايي، آخرين ترجمه حقيقت است که در نمايشگاه کتاب امسال و توسط نشر ماهي عرضه شد. بين همه ترجمه‌هاي حقيقت، اين مورد اخير يک جوري استثنائي است. آدمي مثل «سام شپارد» در بين تئاتري‌ها با نمايشنامه‌هاي معروف‌اش و در بين سينمايي‌ها با فيلمنامه‌ها و فيلم‌هايش معروف است. فيلم‌ها و فيلمنامه‌هايي که براي او جايزه اسکار و کن و بافتا را به همراه داشته. (همسر شپارد هم يک بازيگر اسکاري است؛ جسيکا لانگ) امير مهدي حقيقت اما وجه ديگري از سام شپارد را براي ما عيان کرده و قدرت داستان‌نويسي او را به ما نشان داده است. پيرمردي که اين روزها در اواخر دهه 60 زندگي اش هنوز هم مي‌نويسد و اجرا مي‌کند و براي خودش خوش است. پيرمردي که مي‌گويند اگر جيمز دين خدا بيامرز زنده مي‌ماند احتمالا شبيه اين روزهاي سام شپارد مي‌شد.

سام شپارد در ايليونويز به دنيا آمد. پدرش که خلبان ارتش بود بعد از بازنشستگي عشق معلمي و کشاورزي و زمين‌داري به سرش زد و بعد از يک سلسله آواره کردن زن و بچه بالاخره در کاليفرنيا متوقف شد. شپارد پدر آرزو داشت که مزرعه اي مملو از آواکادو (ميوه اي شبيه گلابي‌هاي خودمان، کمي بزرگ‌تر) داشته باشد؛ اما از آدمي مثل او، کشاورزي ساخته نبود که نبود. مادر خانواده هم معلم بود، يک معلم بي اعصاب که حال و حوصله بچه خودش را هم نداشت؛ چه برسد به بچه‌هاي مردم. پسر بيچاره هميشه يک گوشه کز مي‌کرد و شاهد رفتارهاي خشن پدر مست و بي تفاوتي مادرش مي‌شد؛ خاطرات غمگين و تلخ و تنهايي!

 

بعد از تمام شدن دبيرستان، شپارد به کالج سن آنتونيو رفت و در آن جا کشاورزي خواند. بعد از سه ترم مشروط شدن بي‌خيال کشاورزي شد. 20 ساله بود که به نيويورک رفت و در آن جا با پسر يکي از معروف‌ترين موسيقيدان‌هاي جاز همخانه شد. درست وقتي که اتفاق‌هاي مهمي در تاريخ آمريکا در حال وقوع بود؛ جان اف کندي ترور شد و جنگ ويتنام در گرفت. همين‌ها باعث شکل گيري رويکرد جديدي در هنر آمريکا شد. رويکرد جديدي که شپارد هم يکي از سردمداران آن بود. دراين سال‌ها الگوي شپارد شده بود باب ديلان و حسابي دلباخته هنر و شعر و موسيقي شده بود؛ با شوق زياد شعر مي‌گفت و نمايشنامه هم مي‌نوشت. اولين قراردادش براي نوشتن نمايشنامه را در همين سال‌ها بست. او که تا همين سال‌ها با اسم «استيو راجرز» مي‌شناختندش، اولين قراردادش را با اسم «سام شپارد» امضا کرد و شد سام شپارد معروف.

 

از ملال و ديگر اهريمنان

شايد هيچ کدام از داستان‌هايي که تا به حال از شپارد ترجمه شده اند به اندازه همين «خواب خوب بهشت» نشان دهنده دنياي داستاني او نباشند. بارها منتقدان کارهاي او را عجيب يا خشن يا سورئاليست خوانده اند. اما شپارد از آدم‌هايي حرف ميِ‌زند که در بين شلوغي رفت و آمد‌هاي پي در پي زندگي مي‌کنند و در عين حال دنياي ساکن و ساکتي دارند. نمونه تمام عيار اين آدم‌ها کاراکتر اصلي داستان «سوال بيجا» است. مردي که روزمرگي و زندگي عادي طوري از سر و کول اش بالا مي‌رود که با يک مهماني شلوغ و پر سر و صدا هم چيزي در درون او تکان نمي‌خورد. اما همين آدم بي‌حوصله و ملال زده با يک اتفاق‌هاي ساده و پيش پا افتاده که شايد براي هيچ کس ديگر اتفاق نيفتد و حتي جالب هم نباشد، از ملال بيرون مي‌آيد و خود واقعي که هميشه از آن فراري بوده را به خودش و همه نشان مي‌دهد. خواننده داستان‌هاي شپارد با کمترين اشارات و توصيف‌هاي صبورانه و جملات کوتاه و ساده – که از قواعد داستان نويسي خيلي از بزرگان ادبيات آمريکاست- سر از دنياي درون کاراکتر‌ها در مي‌آورد و با ملال و هيجان شان همراه مي‌شود. ملال و هيجاني که انگار دو روي يک سکه‌اند و در درون آدم‌ها جا خوش کرده اند؛ انتظار براي موقعيتي که بروز مي‌کنند و دوباره به همان دورن وحشي باز گردند. کاراکترهايي که ممکن است به هر زمان و مکاني تعلق داشته باشند. آدم‌هايي که در دنيا شناورند و شپارد در داستان‌هايش به دام مي‌اندازدشان. داستان آدم‌هايي غير قابل پيش بيني که آن قدر حرف همديگر را نمي‌فهمند که خيال مي‌کني زبان شان با هم فرق دارد.

 

نسل بعد از گمشده‌ها

شپارد و هم قطارانش باقيمانده‌ها و دست پرورده‌هاي نسل طلايي از ادبيات آمريکا هستند که اساتيدي مثل فاکنر و همينگوي و دوس پاسوس داشته اند. آدم‌هاي جنگ‌هاي جهاني که اسم خودشان را گذاشته بودند: «نسل گمشده» و پاتوق‌شان کافه‌هاي پاريس بود نه آمريکا! بعد از اين‌ها بود که آمريکا از يک طرف قدرت سياسي و اقتصادي و نظامي گرفت و در زمينه ادبيات هم بارش نوبل – که تا آن سال‌ها نصيب آمريکايي‌ها نشده بود- بر ادبيات آمريکا آغاز شد. اما اين نسل مثل نسل قبل زخم جنگ جهاني بر روح ندارد. به جاي آن ملغمه اي است از جنگ ويتنام و‌ هاليوود و برادوي و بحران هويت آمريکايي.

بيشتر خواننده‌ها و بيننده‌هاي شپارد مي‌گويند تئاترهاي او خنده دار و در عين حال ترسناک است. نمايش‌هايي که در روزهاي سخت آمريکايي‌ها به معناي عميقي مثل از خود بيگانگي، فروپاشي نظام خانواده و از دست دادن هويت مي‌پرداختند- مفاهيمي که در آن روزها مردم آمريکا در حال دست و پنجه نرم کردن با آن‌ها بودند- بايد هم ترسناک و خنده دار به نظر بيايند. براي همين است که به نمايشنامه‌هاي او لقب بهترين توصيف‌گر زندگي آمريکايي داده اند.

الگوبرداري او از بکت از همان اولين نمايشنامه‌هايش کاملا مشهود بود. خيلي‌ها معتقدند او تحت تاثير ابزورد (پوچ)نويس و آدم‌هايي مثل ‌هارولد پينتر و ادوارد باند است. هر چند همه اين تحليل‌ها ساخته ذهن منتقدان است و خودش هيچ وقت اين تاثيرها را تاييد نکرده. اما تاثير موسيقي روي کارهاي شپارد انکار ناپذير است. از عشقش به باب ديلان گرفته تا اين که خودش گفته عامل موسيقي در کارهاي او به اندازه گفتار مهم است. در سال‌هاي هفتاد شپارد خوب درخشيد و چند جايزه معروف گرفت. ازدواج کرد. بچه دار شد و هوس مهاجرت به انگلستان به سرش زد. سه سالي که با زن و بچه اش در لندن ماند او را در اروپاي پرفيس و افاده هم صاحب کلي طرفدار کرد. اما بعد از سه سال غم غربت گريبانش را گرفت و دوباره به نيويورک برگشت اما هيچ وقت نمي‌شود گرايش‌هاي اروپايي و تاثير نويسنده‌هاي اروپايي را در کارهايش انکار کرد. بعد از بازگشت به نيويورک خيلي زود نمايشنامه «کودک مدفون» را نوشت و سال 1979 برنده جايزه پولتيزر شد. اين اولين بار بود که به نمايشنامه اي پولتيزر مي‌دادند که تا به حال در برادوي اجرا نشده بود.

 

اين شهرت لعنتي

در سال 1980 اسم سام شپارد بعد از تنسي ويليامز در رديف بهترين نمايشنامه نويس آمريکا قرار گرفت اما اين گوشه اي از افتخارات شپارد بود. او سه سال بعد به خاطر بازي در فيلم  the right stuff نامزد جايزه بهترين نقش مکمل مرد اسکار شد. فقط سه سال بعد فيلمنامه پاريس تگزاس را براي ويم وندرس نوشت و جايزه بافتا و نخل کن را براي بهترين فيلمنامه اقتباسي برد. با باب ديلان افسانه اي هم همکاري کرد.

اما همه اين افتخارات و شهرت براي آدمي مثل او خيلي خوشايند نبود. پسر يک مزرعه دار ساده به آدم مشهوري تبديل شده بود که مردم دوستش داشتند و در روز‌هاي جواني و اوج صاحب کلي جايزه و افتخار بود. در کنار همه اين‌ها او با زندگي خانوادگي اش کلي مشکل داشت؛ از همسر اولش جدا شده بود و از زن دومش جسيکا لانگ – بازيگر برنده اسکار- دو تا بچه داشت. با دو پسر و يک دختري که داشت در زمره مردهاي عيالوار قرار گرفته بود و همه اين‌ها ذهن اش را به کل بهم ريخته بود.

بالاخره مدت‌ها طول کشيد تا شپارد بتواند با زندگي اعياني و شهرت کنار بيايد؛ اما بعد از مدتي گوشه‌نشيني و کم کاري خودش را پيدا کرد. درگيري‌هاي ذهني اش در همين دوران، دستمايه او براي نوشتن باقي آثارش شد: هويت آدم‌ها. موضوع هويت در تمام آثار شپارد از مهم‌ترين و اصلي‌ترين موضوعات است. او سال 1986 به عنوان يکي از اعضاي آکادمي هنر و ادبيات آمريکا معرفي شد و سال 1992 به خاطر درام از آکادمي مدال طلا گرفت. سال 1999 هم به خاطر بازي در يک فيلم تلويزيوني نامزد جايزه گلدن گلاب و امي شد. شپارد دو فيلم هم ساخته که در آن‌ها هم کارگردان بوده و هم فيلم نامه نويس.

 

پيرمرد و دغدغه‌ها

شپارد در مصاحبه اي گفته: «من به نوشتن پرداختم چون کار ديگري براي انجام دادن نداشتم» او که به قول خودش با فرهنگ ماشينيزم نسل جوان زندگي کرده و هرگز نتوانسته از کنار شهرهاي کاليفرنيا که  «يک نوع جادوي گنداب گون» دارند بي‌تفاوت بگذرد، اين روزها و بعد از چهار دهه فعاليت هنري همچنان از روزمرگي‌ها و مرگ و خيانت و روياهاي آمريکايي و نابودي اسطوره‌ها مي‌نويسد. براي او که هنوز اسير شدن در دام زندگي ماشيني و ملال آور از هر چيزي غم انگيزتر است، بهترين راه نوشتن است. شپارد مي‌خواهد دردهاي خانواده‌ها را روايت مي‌کند. براي همين آدم‌هاي داستان‌هايش را  آن قدر ساده و راحت درگير اين رنج‌ها مي‌کند که گاهي خواننده از بي‌رحمي نويسنده حيرت مي‌کند اما اين دقيقا خود زندگي است. رنج‌هاي واقعي زندگي که اگر چه يک پيرمرد آمريکايي تعريفشان مي‌کند اما براي همه آدم‌هاي دنيا مصداق دارد.

 

‌زهرا شکيب مهر

 

مطالب مرتبط :

در انتظار گودو

زنده شدن دوباره

زمين ناآشنا

سوررآليسم در شعر فرانسه

زنان نويسنده و آکادمي نوبل

 

تهيه و تنظيم : مهسا رضايي - بخش ادبيات تبيان

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت