بچه آهو
بچه آهو
یکی بود، یکی نبود. آهوی کوچولویی توی دشت بازی می کرد که خارپشتی به او نزدیک شد و گفت:«بچه جان! از مادرت دور نشو. اگر شیر تو را تنها ببیند، شکارت می کند!» آهو پرسید:«اگر شیر تو را تنها ببیند، شکارت نمی کند؟» خارپشت گفت:«نه. من خارهای تیز و بلندی دارم که شیر از آن ها می ترسد و نزدیک من نمی شود. خارهایم را نگاه کن!» بعد خارپشت خارهای تیز و بلندش را به آهو نشان داد.
آهو گفت:«کاش من هم خارهای تیز و بلندی داشتم. آن وقت شیر از من می ترسید.»
مادر بچه آهو، او را صدا زد و گفت:«زودباش! بیا از این جا برویم. شیر همین نزدیکی هاست!» بچه آهو به طرف مادرش رفت و گفت:«اگر خارهای تیز و بلند داشتیم شیر از ما می ترسید! همان طور که از خارپشت می ترسد!» مادر خندید و گفت:«خارپشت پاهای کوتاهی دارد و نمی تواند تند بدود و فرار کند، اما ما آهوها پاهای بلند و قوی داریم و می توانیم به سرعت باد بدویم! حالا عجله کن. تا شیر نیامده، فرار کنیم.» آهو مادرش به سرعت باد دویدند. آهو خوشحال بود که خارتیز ندارد، اما پاهایی بلند و قوی دارد و می تواند به سرعت باد بدود. مثل مادرش!
کیهان بچه ها
تنظیم : بخش کودک و نوجوان