دختر فراموشکار
کدخدا، کیسه کوچک را از قصاب گرفت و با عجله به سوی خانه راه افتاد. وقتی به خانه رسید، کیسه را به دست دخترش داد و گفت: برای شام میهمان داریم. به مادرت بگو با این گوشت ها غذای خوبی درست کند. زن کدخدا برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود.
نزدیک ظهر در حالی که بسیار گرسنه بود، به خانه برگشت. دخترک در گوشه ای به خواب رفته بود. وقتی که چشم زن به کیسه پر از گوشت افتاد با خود گفت چه مرد مهربانی! بالاخره بعد از چند روز، گوشت خرید و به خانه آورد. چقدر هم زیاد خریده. دستت درد نکند مرد!
سپس بدون معطلی گوشت ها را کباب کرد و همراه دخترش همه کباب ها را خوردند. نزدیک غروب بود که کدخدا همراه میهمانش به خانه آمدند. دخترک وقتی میهمان ها را دید، یک دفعه به یاد حرف پدرش افتاد.
دوان دوان خود را به آشپزخانه رساند و گفت: مادر! گوشت هایی را که ظهر خوردیم مال شب شام بود. پدر به من گفت ولی من یادم رفت به شما بگویم. مادر به صورتش زد و گفت: حالا چکار کنیم؟
در همین لحظه کدخدا وارد آشپزخانه شد. با دیدن دیگ های خالی و اجاق خاموش، نگاه پرسش آمیزی به همسرش کرد. زن کدخدا به دنبال دلیل و مدرکی می گشت تا خودش را بی گناه نشان دهد که چشمش به گربه ای افتاد که از پشت پنحره آشپزخانه رد می شد. با عجله گفت: پنجره آشپزخانه باز مانده بود. این گربه لعنتی آمد و همه گوشت ها را خورد. کدخدا با عصبانیت به دنبال گربه دوید. بالاخره دم او را گرفت و گربه را به آشپزخانه آورد.
به زن گفت: زودباش آن ترازو را بیاور. زن که نمی دانست کدخدا چه در سر دارد، ترازو را آورد. کدخدا گربه را در ترازو گذاشت و او را وزن کرد. بعد در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت: گوشتی که من خریده بودم نیم من بود. این گربه هم نیم من است. اگر این گربه است پس گوشت ها کجاست؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟ زن با خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کدخدا هم با ناراحتی راهی کبابی ده شد تا شام مهمانش را از آنجا تهیه کند.
مثنوی مولوی
تنظیم:خرازی