داستانی در وارونه عشق

باری، قاعده عشق که هر ناممکنی را ممکن می‎کند، به استوارترین شکل در ساختار نژادی دو طرف عشق تعبیه شده است....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستاني در وارونه عشق

قسمت اول ( اين هرج و مرج زيبا ) ، قسمت دوم :

سياوش و سوداوه: داستاني در وارونه عشق

اين داستان را نبايد داستاني در عشق دانست. اين‎جا، حکايت يک عشق کاملا يک‎طرفه است، تنها سوداوه است که به سياوش، عشق مي‎ورزد و از آن‎ سو، سياوش از همان ابتدا از او خوشش نمي‎آيد و بدو بدگمان است، زيرا او دختر شاه هاماوران است، شاهي که بر عليه کي‎کاووس پرچم بالا برد، شکست خورد و پس از شکست، علي‎رغم ميلش، دخترش را به کي‎کاووس داد و البته باز هم از دشمني‎اش دست بر نداشت: دامادش و دخترش را با دسيسه دست‎گير کرد و به زندان فرستاد. از همان ابتدا که سوداوه، به سياوش پيغام مي‎دهد و از او مي‎خواهد که يک‎بار هم شده، به شبستان پدرت بيا، او تلويحا در پاسخ، سوداوه را فريب‎کار و افسونگر مي‎خواند:

«بدو گفت: مرد شبستان ني‎ام

مجويم که با بند و دستان ني‎ام»

در اولين ديدار، وقتي سوداوه که نامادري سياوش است، او را دربرمي‎گيرد و سر و چشمش را مي‎بوسد، سياوش در دل، از او بيم دارد و بلافاصله از نزد او به سوي دختران کي‎کاووس که خواهرانش هستند، مي‎رود:

«سياوش بدانست کان مهر چيست

چنان دوستي نز ره ايزدي‎ست»

و وقتي براي بار دوم، به بهانه ديدن دختران کي‎کاووس و انتخاب يکي از آن‎ها به‎عنوان همسر، او را به حرمسرا مي‎کشانند، سياوش باز هم در دل از پيوند با دختر سوداوه، بيزار و هراسان است:

 

«سياوش فروماند و پاسخ نداد

چنين آمدش بر دل پاک، ياد

که: گر بر دل پاک شيون کنم

به آيد که از دشمنان زن کنم

شنيدستم از نامور مهتران

همه داستان‎هاي هاماوران

که از پيش با شاه ايران چه کرد

ز گردان ايران برآورد گرد

پر از بند سوداوه گر دخت اوست

نخواهد هم اين دوده را مغز و پوست»

 

بدين ترتيب مي‎بينيم که حتي پيش از در ميان گذاشتن خواست هوس‎آلود سوداوه با سياوش که فرجام آن، خيانت به پدر و بي‎ديني است، سياوش از خود سوداوه، متنفر است، يعني با عشقي طرفيم که يک سر آن، خواسته‎اي هوس‎آلود و سر ديگر آن نفرت است. ممکن است در برخي از داستان‎هاي عشقي شاهنامه، عشق يک‎طرفه باشد يا قدم اول عشق را زن برداشته باشد يا نخستين بار، عشق از سوي زن ابراز شده باشد، اما اين تنها موردي است که طرف ديگر يعني سياوش، متنفر از زن داستان است.

از طرف ديگر فرجام اين عشق، شديدا تيره و تلخ است. مي‎دانيم که عشق، سکه‎اي است که روي ديگر آن نفرت است. سوداوه پس از آن که از سياوش نااميد شد، نفرت از او به دل گرفت و روز و شب در دسيسه بود:

 

«دگر باره با شهريار جهان

همي جادوي ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سياووش بد

بدان سان که از گوهر او سزد»

 

در اثر دسيسه‎هاي سوداوه، کي‎کاووس، دوباره به سياوش بدگمان شد:

«به گفتار او باز شد بدگمان

نکرد ايچ بر کس پديد آن زمان»

سياوش در چنين گير و داري، آن‎قدر عرصه را بر خود تنگ مي‎ديد که وقتي افراسياب، پيمان شکست و به ايران حمله آورد:

 

«به دل گفت: من سازم اين رزم‎گاه

به چربي بگويم، بخواهم ز شاه

مگر کم رهايي دهد دادگر

ز سوداوه و گفت‎وگوي پدر»

 

بدين ترتيب، جنگي که سياوش به آن رفت و پس از آن جنگ، براي هميشه از ايران کوچيد و روزگار او را به توران انداخت تا در آن‎جا به‎دست افراسياب پيمان شکن، سرش بريده شود، دو انگيزه داشت: يکي «نام» جستن که صفت هر پهلواني است، اما اين براي سياوش انگيزه‎اي دست دوم است، چنان‎که در ابيات بالا مي‎بينيم و نخستين انگيزه‎اش رهايي از محيط مسموم دربار است که سوداوه عليه او ايجاد کرده است. به‎خاطر همين است که رستم، سوداوه را باعث خون سياوش مي‎داند و پيش از لشکرکشي به توران براي انتقام خون سياوش، به پايتخت مي‎آيد، به کاخ کي‎کاووس مي‎رود و سوداوه را خود شخصا از حرمسرا بيرون مي‎کشد و تا پيش کي‎کاووس مي‎آورد و او را پيش چشم کي‎کاووس به دو نيم مي‎کند.

بدين ترتيب، دو شخصيت اين عشق، هردو در فرجام داستان کشته مي‎شوند. چنين داستاني را نه يک داستان عشقي بلکه به واقع يک داستان درباره وارونه عشق يا عشق ديوسان بايد دانست. از ميان دو داستان «بيژن و منيژه» و «زال و رودابه»، تنها داستان زال و رودابه است که پس از بررسيدن طرح دو داستان و سنجيدن نقش عشق و کنش عاشقانه در هر دو، به‎عنوان تنها داستان عشقي شاهنامه به معناي تام و تمام آن، پيش روي پژوهشگر مي‎درخشد. در داستان بيژن و منيژه، عشق ميان آن دو، اگرچه در هسته مرکزي طرح داستان جاي دارد، محور داستان نيست. پديد آمدن عشق ميان بيژن و منيژه، سبب پديد آمدن «گره» داستاني مي‎شود، گره کوري که تنها به‎دست رستم باز مي‎شود، آن هم نه با جنگ بلکه با طرح و توطئه و با فريب و اغفال دشمن. داستان بيژن و منيژه با تمهيدي داستاني آغاز مي‎شود، تمهيدي براي آشنايي بيژن و منيژه. گرازان به مزرعه‎هاي شهري در نزديکي مرز توران به‎نام رارمان حمله برده‎اند.

 

بيژن داوطلب مي‎شود که به آن شهر برود و گرازان را سرکوب کند. اين پرده، افتتاحيه قسمت بزمي و عشقي داستان است. بيژن پس از سرکوب گرازان، از پهلوان پيري به‎نام گرگين که در اين مأموريت داوطلبانه، همراه او بوده است، مي‎شنود که منيژه به همراه جمعي از برويان ترک در دشتي به فاصله دو روز از آن‎جا، در همين روزها جشن مي‎گيرند. بيژن در ظاهر، به‎قصد ربودن چند تن از آن پريچهرگان و در باطن براي ديدن منيژه به آن‎جا مي‎رود و عشق آغاز مي‎شود. اما اين قسمت داستان، بخش کوچکي از آن است، از 1283 بيت داستان، فقط 97 بيت، به اين پرده بزمي اختصاص دارد. از آن پس، بيژن در بند مي‎شود و اگرچه به توصيه پيران، از پاي چوبه دار پايينش مي‎آورند، افراسياب او را به غل و زنجيز مي‎کشد و در چاهي محبوس مي‎کند و سر چاه را با سنگي که اکوان ديو در بيشه چين انداخته بوده است، مي‎پوشاند. سپس چادر از سر منيژه برمي‎گيرد و او را با يک‎تا پيراهن، همچون زني بدکاره از کاخ بيرون مي‎اندازد. پرده بعدي داستان، آگاه شدن ايرانيان به مدد جام‎جم از سرنوشت بيژن در توران و عمليات نجات اوست که بازهم داستان روي ريل اصلي همه داستان‎هاي شاهنامه يعني رستم و جوانمردي‎ها و زيرکي‎هايش مي‎افتد.

 

زال و رودابه: عشق بکر و دست نخورده فرزند کوهستان

اين داستان، تنها داستان عشقي شاهنامه است که عشق محور اصلي داستان است، عشقي دوطرفه و آتشين که زن و مرد در آن به يک پايه کنشگر هستند. داستاني سرشار از ظرافت و طنازي که قرار است، ريشه مهمترين خاندان پهلواني شاهنامه يعني خاندان نريمان و بستر باليدن بزرگترين انسان شاهنامه يعني رستم را تبيين کند. قسمت پهلواني شاهنامه از اين داستان شروع مي‎شود و چقدر شگفت است که در مطلع جنگ‎هاي بزرگ شاهنامه، اين داستان عاشقانه مي‎درخشد. عشق زال و رودابه در متن يک تضاد بزرگ اتفاق مي‎افتد. زال نواده جمشيد است و رودابه نواده ضحاک. جمشيد را ضحاک کشته است و پادشاهي را از او گرفته است، آن هم چه کشتني که پس از صد سال تعقيب و گريز او را در درياي چين پيدا کرده و با اره به دو نيم کرده است. بدين ترتيب بين دو خاندان که دشمني خوني با هم دارند، وصلت صورت مي‎گيرد. اين دشمن خوني، وقتي کار اين پيوند را محال مي‎سازد که بدانيم ضحاک ماردوش، اهريمني‎ترين موجود شاهنامه، جد بزرگ رودابه است و نسل او روي زمين هنوز هم تا زمان وقوع داستان پراکنده‎اند، چنان که در همان ايام، سام، پدر زال يکي از خويشاوندان خاندان رودابه به نام کرکوي را در گرگساران و مازندران، در جنگي مهيب از پاي در آورده است. باري، قاعده عشق که هر ناممکني را ممکن مي‎کند، به استوارترين شکل در ساختار نژادي دو طرف عشق تعبيه شده است. از طرف ديگر زال نزد آدميان بزرگ نشده است، او در کمرکش کوه البرز، در آشيانه سيمرغ، پرورده شده است و به‎جاي شير از خون شکارهايي که سيمرغ براي بچگانش مي‎آورده، مکيده است. چنين شخصيت بکر و دست‎نخورده‎اي، وقتي عاشق مي‎شود، غريزي‎ترين و پرحرارت‎ترين کنش‎هاي عشقي را از خود بروز مي‎دهد. ربط زال به زمينه اسطوره‎اي «کوه البرز و سيمرغ»، آن هرج و مرج زيباي عشق و آن آنارشي مرسوم در رفتار عاشق را - که در اين‎جا زال است - به شکلي کاملا همسان با بافت شاهنامه (بافت اساطيري – حماسي) محقق کرده است.

ادامه دارد...


زهير توکلي

تنظيم : بخش ادبيات تبيان

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت