عشق چه كارها كه نمي كنه!
عشق چه كارها كه نمی كنه!
چند خاطره از شهید بزرگوار علم الهدی
1. مامورها پرخاش نمیكنند!
شهید علم الهدی در سال 1356 در كنكور شركت كرد و در رشته انتخابى و مورد علاقهاش یعنى تاریخ آن هم در دانشگاه فردوسى مشهد پذیرفته شد.
با این كه دانشجوى سال اول بود و از اهواز به شهر جدیدى وارد شده بود، اما در همان چند ماه اول، جزء چهره هاى سرشناس گردید و غالب دانشجویان او را به عنوان فردى انقلابى و پرتلاش می شناختند. در این سال - كه اوج تظاهرات دانشجویى علیه رژیم شاه بود- روزى به دنبال تظاهرات، گارد دانشگاه وارد محوطه مىشود. همگی با تجهیزات دفاعی عجیبی ایستاده بودند در برابر دانشجویان . خواهرها هم یك طرف ایستاده بودند و همراه با آقایان شعار های انقلابی می دادند. ر همین اوضاع و احوال بود كه یكى از مأمورین، به یكى از خواهران چادرى كه در حال عبور از سالن دانشكده بود، پرخاش مىكند. ناگهان حسین كه شاهد این جسارت بوده، از جمعیت جدا می شود با عصبانیت به طرف مامور می رود و به او پاسخى تند مىدهد . مأمور هم كه فكر می كرده با این تشكیلات كسی جرات اعتراض را ندارد ، حسین را دستگیر و بعد از ضرب و شتم او را به داخل كامیون پرتاب مىكند. عدهاى از خواهران دانشجو كه شاهد ماجرا بودند، علیه آن مأمور شعار مىدهند و بعد هم همگى جلوى كامیون مىنشینند و مىگویند تا حسین را آزاد نكنید، از این جا حركت نمىكنیم. سرانجام با آزادى حسین، اعتصاب خواهران به پایان رسید.
***
2. لطفا با صدای بلند داد بزنید!
حسین در راهاندازى تظاهرات ضد رژیم شاه در مشهد مقدس، نقش بسیار فعالی داشت. اولین تظاهرات گسترده مشهد، در تشییع جنازه مرحوم حجتالاسلام كافى بود، كه حسین در طراحى و راه اندازى آن تظاهرات، نقش بسزایى داشت. چند روز پس از این تظاهرات ، امام خمینی در اطلاعیهای فرمودند :"مشهد بیدار شده و...".
سینما ركس آبادان در سال 56 در آتش سوخت. در همان روزها خیابانهاى اطراف حرم، پراز تانك، نفربر و نیروى نظامى شد . كسى جرأت راه اندازى و حضور در تظاهرات را نداشت. اما در اولین روز كه خبرآتش سوزی در سینما ركس اعلام شد، حسین تعدادی از دوستان خود را به تظاهرات علیه شاه دعوت كرد.
در روز اعتراض پرچم سیاهى به دست مىگرفت و در فاصله حدود صدمترى از سربازان رژیم، فریاد «الله اكبر» سر مىداد. همه از شجاعت او تعجب می كردند. تاثیر فریادهای او این شد كه مردم خم با دیدن این شهامت، او را همراهى كردند و جمعیتى حدود 30 الى 40 نفر جمع شدند. همگی یك صدا فریاد می زدند. مأموران نظامى با گاز اشك آور و تیراندازى، آن ها را متفرق كردند. در آن روز چندین بار با فریاد حسین، تظاهرات خیابانى شكل گرفت.
***
3 . بلند شو! پیامبر سخن میگوید!
حسین در مشهد اتاق كوچكى كرایه كرده بود . این اتاق كوچك، روزها محل رفت و آمد مكرر دانشجویان بود، به طورى كه پس از چند ماه، حسین مجبور شد، براى این كه مزاحم صاحبخانه، نشود ، به جاى دیگری رفت.
عاشق مطالعه بود و به همین خاطر چراغ اتاقش، معمولاً از شب تا صبح روشن بود . در مدت كوتاهى كه در مشهد بود، بسیارى از كتاب های معتبر تاریخ اسلام به زبان عربى و فارسى را مطالعه و یادداشت بردارى كرده بود.
یك شب تصمیم گرفتم به مشهد بروم و از حسین حال و احوالی بگیرم. طولانی بودن راه حسابی خسته ام كرده بود. به همین خاطر همان اول شب خوابیدم. نیمه شب بود كه یك دفعه حسین با حالتى عجیب، مرا صدا زد و گفت بلند شو! بلند شو!
ترسیدم. فكر كردم اتفاقی افتاده. آخه حسین طوری هیجان زده شده بود، كه قابل وصف نیست. گفتم چی شده؟ حسین با حالت خاصى گفت: بلندشو! ببین در این كتاب چه مطالب جالبى از پیامبر (ص) نوشته...! خیالم راحت شد. با خودم گفتم ببین عشق چه كارها كه نمی كند.