کوتاه و خواندنی از سعدی

محمد غزالی را پرسیدند: چه گونه رسیدی بدین منزلت در علوم. گفت: بدان‏که هرچه ندانستم، از پرسیدن آن ننگ نداشتم. ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کوتاه و خواندني از سعدي

 

- هر چه نپايد، دل‏بستگي را نشايد.

 

- ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.

 

- خانه دوستان بروب و درِ دشمنان مکوب.

 

- اگر شب‏ها همه قدر بودي، شب قدر بي‏قدر بودي.

 

- صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.

 

- هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست.

 

- از نفس‏پرور، هنروري نيايد و بي‏هنر، سروري را نشايد.

 

- هر که بر زيردستان نبخشايد، به جور زبردستان گرفتار آيد.

 

- همه کس را عقل خود به کمال نمايد و فرزند خود به جمال.

 

- مشک آن است که خود ببويد، نه آنکه عطار بگويد.

 

- دوستي را که به عمري فرا چنگ آرند، نشايد که به يک دم بيازارند.

 

- شيطان با مخلصان برنمي‏آيد و سلطان با مفلسان.

 

- هر که در زندگي، نانش نخورند، چون بميرد، نامش نبرند.

 

- هر که با بدان نشيند نيکي نبيند.

 

- رأي بي‏قوت، مکر و فسون است و قوّت بي‏رأي، جهل و جنون.

 

- قدر عافيت کسي داند، که به مصيبتي گرفتار آيد.

 

- ملوک از بهر پاس رعيّتند، نه رعيت از بهر طاعت ملوک.

 

- مال از بهر آسايش عمر است، نه عمر از بهر گرد کردن مال.

 

- خشم بيش از حد گرفتن، وحشت آرد و لطف بي‏دقت، هيبت ببرد.

 

- برادر که در بند خويش است، نه برادر و نه خويش است.

 

- عالم ناپرهيزکار، کور مشعله‏دار است.

 

- هنر، چشمه زاينده است و دولت پانيده.

 

ـ هر که خيانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد، و آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.

 

ـ دوستان، به زندان به کار آيند که بر سفره، همه دشمنان، دوست نمايند.

 

- منشين تُرُش از گردش ايام که صبر  تلخست وليکن بر شيرين دارد 

 

ـ هرکه خداي را عزوجل، بيازارد تا دل خلقي به دست آرد، خداوند تعالي همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.

 

- اگر بمرد عدو، جاي شادماني نيست  که زندگاني ما نيز جاوداني نيست 

 

-بزرگش نخوانند اهل خرد   که نام بزرگان به زشتي برد

 

- هر که عيب دگران پيش تو آورد و شمردبي گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد

 

ـ شکر آنکه به مصيبتي گرفتارم، نه به معصيتي.

 

ـ لقمان را گفتند: ادب از که آموختي؟ گفت: از بي‏ادبان؛ هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهيز کردم.

 

به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداي  وليک مي‏نتوان از زبان مردم رست 

 

پاي در زنجير پيش دوستانبه که با بيگانگان در بوستان

 

ـ زلف خوبان، زنجير پاي عقل است و دام مرغ زيرک.

 

عالِم که کامراني و تن‏پروري کند  او خويشتن گم است، که را رهبري کند؟ 

 

ـ خلعت سلطان اگرچه عزيز است، جامه خود، از آن به عزت‏تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذست، خرده انبان خويش، از آن به‏لذت‏تر.

 

ـ محمد غزالي را پرسيدند: چه گونه رسيدي بدين منزلت در علوم. گفت: بدان‏که هرچه ندانستم، از پرسيدن آن ننگ نداشتم.

 

بپرس هرچه نداني که ذُلِّ پرسيدن  دليل راه تو باشد به عزّ دانايي 

 

ـ هرکه در حال توانايي نکويي نکند، در وقت ناتواني سختي ببيند.

 

ـ هرکه با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.

 

ـ هرکه با بدان نشيند، نيکي نبيند.

 

ـ مردمان را عيب نهاني پيدا مکن که مر ايشان را رسوا کني و خود را بي‏اعتماد.

 

ـ هرکه علم خواند و عمل نکرد، بدان مانَد که گاو راند و تخم نيفشاند.

 

گر سنگ همه لعل بدخشان بودي  پس قيمت لعل و سنگ يکسان بودي 

 

ـ بي‏هنران، هنرمند را نتوانند که ببينند.

 

ـ حکيمي که با جُهال درافتد، توقع عزت ندارد؛ وگر جاهلي به زبان‏آوري بر حکيمي غالب آيد، عجب نيست که سنگي است که گوهر همي‏شکند.

 

ـ مُشک آن است که ببويد، نه آنکه عطار بگويد. دانا چون طبله عطارست؛ خاموش و هنرنماي و نادان خود، طبل غازي؛ بلندآواز و ميان‏تهي.

 

ـ جوان‏مرد که بخورَد و بدهد، به از عابد که روزه دارد و بنهد.

 

ـ به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست، برسد.

 


تهيه و تنظيم : بخش ادبيات تبيان

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت